
فكر مي كرديم بلا فاصله ما را جلوي جوخه آتش قرار دهند
خبرگزاري فارس: موقعي كه وارد محوطه جلوي سفارتخانه شدم، با شنيدن صداي فرياد و شعار دادن جمعيت احساس كردم همين الان است كه همه ما را جلوي جوخه آتش قرار دهند.
*گروگان«بروس جرمن» (كارمند بودجه):
مهاجمين جلوي تمام درهاي ورودي در اطراف ساختمان دبيرخانه آتش افروخته بودند و با اين كار قصد داشتند ما را در محاصره دود قرار دهند.
روي هم رفته وضع بسيار وخيمي پديد آمده بود. تفنگدران دريايي كه در طبقه دوم به شدت فعاليت ميكردند،ابتدا همگي سلاح در دست داشتند، ولي بعد از مدتي به آنها دستور داده شد اسلحه خود را در اتاق گنبدي شكل جاي مخفي كنند كه جلوي چشم نباشد… طبيعتا هم ما نميخواستيم كاري را شروع كنيم كه نتوانيم تا به آخر ادامه دهيم.
من كه از شدت وحشت و اضطراب دست و پايم را گم كرده بودم و نميدانستم چه بايد بكنم، در گوشه اي مثل ديگران روي زمين نشسته بودم و با ماسك ضد گاز نفس ميكشيدم.
شنيدن صداي فرياد جمعيت كه با چوبدستي محكم به درها ميكوبيدند و آتش و دود به راه ميانداختند چنان وضع وحشتناكي بوجود آورده بود، كه گويي در گوش همه ما ناقوس مرگ نواخته ميشد.
*گروگان«بيل بلك» (مامور مخابرات):
بعد از آنكه دستور داده شد تفنگداران دريايي اسلحه خود را كنار بگذارند، دو نفر از آنها در طبقه دوم به راه افتادند و خطاب به همه كساني كه مسلح بودند گفتند: تفنگها را مخفي كنيد كنيد!
در مركز مخابرات يك اتاقك كوچك وجود داشت كه معمولا در موقع تماس هاي تلفني خصوصي با آمريكا مورد استفاده قرار ميگرفت و چون در آن هنگام جايي براي مخفي كردن اسلحه بهتر از اين اتاقك به نظرمان نميرسيد لذا تمام سلاحهاي را پس از جمع آوري به دست من دادند تا درون همان اتاقك مخفي كنم.
موقعي كه تفنگها و طپانچه ها را از تفنگداران تحويل ميگرفتم دچار سرخوردگي عجيبي شده بودم چون كساني كه وظيفه نگهباني از ما را بر عهده داشتند سلاحهاي را كه ميبايست براي حفاظت از ما به كار گيرند، به دست من ميسپردند تا برايشان مخفي كنم. ولي با اين وجودف پس از انبار كردن كليه سلاحها و بستن در اتاقك خيالمان آسوده شد كه ديگران ايرانيها نميتوانند به سلاحهاي ما دسترسي پيدا كنند و همانها را عليه خودمان مورد استفاده قرار دهند.
*گروگان«ملكم كالپ» (كارمند بخش اقتصادي):
پس از گذارندن موانع مختلف پشت در ورودي طبقه دوم دبير خانه و اقدامات مختلف ديگر براي جلوگيري از نفوذ مهاجمين براي آنكه از اواضع خارج ساختمان هم با خبر شوم، از پنجره يكي از اتاقها نگاهي به محوطه جلوي سفارتخانه انداختم. در همان نظر اول آل گولا سينسكي (افسر امنيتي) را ديدم كه ايرانيها چشمها و دستهايش را بسته بودند و او را دور ساختمان دبير خانه ميگرداندند.
موجود در محوطه سفارتخانه چند تن از آمريكاييها را نيز به عنوان گروگان در اختيار بگيرند.
*گروگان«بيل بلك» (كارمندان مخابرات):
اوضاع بسيار اضطراب انگيزي بوجود آمده بود. در موقعيتي كه دود و گاز اشك آور همه را ميآزرد، شبه نظاميان مهاجم در انتهاي راه پله با مشت و لگد به در فلزي طبقه دوم ميكوبيدند و فرياد زنان از ما ميخواستند تا در راه به رويشان بگشاييم. ولي موضع ما بقدري مستحكم بود كه ايرانيها از هيچ طريقي قادر نبودند وارد طبقه دوم شوند. جنس در فلزي را فولاد تنگستن به ضخامت 2 اينچ تشكيل ميداد و پشت آن موانعي از قبيل ميز و نيمكت و يخچال قرار داشت. بنابراين آنها فقط در صورتي ميتوانستند به ما دسترسي پيدا كنند كه تمام ساختمان را به آتش بكشند ولي پس از مدتي معلوم شد مهاجمين نقشه ديگري براي تسليم كردن ما كشيده اند. به اين ترتيب كه آنها «آل گولاسنسكي» را با خود با بالاي راه پله آوردند و پشت در طبقه دوم نگهداشتند تا از وجود او براي تهديد ما استفاده كنند.
*گروگان«سرهنگ ليلاند هلند»: (وابسته نظامي) :
يكي از مهاجمين طپانچه خود را به طرف سر «آل گولاسنسكي» گرفت و به دو دستور داد فرياد بكشد و به ما بگويد كه: اگر تسليم نشويم آنها مغزش را متلاشي خواهند كرد.
«آل» هم در حالي كه پشت در طبقه دوم لوله طپانچه را روي سر خود احساس ميكرد، فرياد ميزد: «باز كنيد، اين در لعنتي را باز كنيد» ولي كاملا معلوم بود كه او از شدت ترس اين كلمات را به زبان ميآورد و بي اراده از ما ميخواهد تا خود را تسليم كنيم.
*گروگان«ملكم كالپ» (كارمند بخش اقتصادي):
وقتي كه ايرانيها فهميدند امكان ندارد بتوانند با آتش زدن در ! ما را ودار به تسليم كنند، «گولاسينسكي» را با خود به پشت در فلزي آوردند و از او خواستند فرياد بزند و بگويد: «در را باز كنيد، آنها فقط ميخواهند خواسته هايشان را اعلام كنند و بعد هم از اينجا بروند».
با شنيدن اين حرف تصميم گرفتيم يكي از آمريكاييها فارسي دان را به سراغشان بفرستيم تا ببيند چه خواسته اي دارند. و متعاقب آن هم ميز و يخچال پشت در را عقب كشيديم تا «جان ليمبرت» براي گفت و گو با ايراني ها وارد راه پله شود.
*گروگان«جان ليمبرت» (افسر سياسي):
چون ميدانستيم كه دانشجويان بي سيم «آل گولاسينسكي» را از دستش گرفته اند سعي كرديم تا از طريق همان بس سيم با آنها – كه بالاي راه پله، پشت در ورودي طبقه دوم ايستاده بودند – ارتباط برقرار كنيم.
پس ازمدتي معطلي سرانجام كه توانستيم با داشنجويان تماس بگيريم، متوجه شدمي راه استفاده از بي سيم را درست نميدانند. ولي با اين حال توانستيم به آنها بفهمانيم كه من قصد دارم براي گفت و گو وارد راه پله شوم.
البته داوطلبي من براي اين كار علتي نداشت جز آنكه ميتوانستم زبان فارس را به راحتي تكلم كنم. دليل تصميم ما به گفت و گو با دانشجويان هم يكي معطلب كردن آنها بود (حتي اگر گفت و گو ها به نتيجه اي نميرسيد)، و ديگر جستجو در ميانشان براي يافتن فردي براي مذاكره بود كه ارتباط با دولت يا شوراي انقلاب داشته باشد و بقيه از دستوراتش اطلاعت كنند.
موقعي كه از در فلزي خارج شدم، در فضاي مملو از دود و گاز اشگ آور چشم به گروهي 50 الي 60 نفر افتاد كه در مسير راه پله ايستاده بودند. و چون با كسب تجربه از دوره انقلاب به خوبي ميدانستند كه آتش و دود آثار گاز اشك آور را كاهش ميدهدف لذا در مسير راه پله آتش افروخته بودند، و در محيطي خفقان آور كه از دود و گاز اشك آور اشباع بود با حالتي هيجان زده و عصبي به من نگاه ميكردند.
اكثر آنها چوبدستي داشتند و تنها در دست يك نفرشان طپانچه ديده ميشد كه آن را به طرف «آل گولا سينسكي» نشانه رفته بود سر وضع آل نيز كه چشم و دست بسته 4 يا 5 پله پائين تر ايستاده بود نشان ميداد كه از اين وضع به شدت ناراحت است.
هنگام صحبت با ايراني ها كوشيدم تا آرامش و خونسردي را كاملا حفظ كنم و هر طور هست بفهم كه: آنها كيستند، چه ميخواهند، و از چه كسي حرف شنوي دارند.
در خلال گفت و گو با ايرانيها، ناگهان صداي مايل مترينكو (افسر سياسي) را از داخل راهروي طبقه دوم شنيدم كه فرياد ميزد: «همين الان از راديو شنيدم كه امام خميني به پاسداران انقلاب دستور داده رو به سفارتخانه حركت كنند و ما را نجات دهند » ولي اين حرف هيچ اثري در دانشجويان نكرد و شگرد ماهرانه مترينكو نتوانست آنطور كه انتظار ميرفت نتيجه اي به بار آورد.
دانشجويان موقع صحبت با من اكثرا با همديگر بحث ميكردند، ولي طرز صحبتشان طوري بودكه از آن چيزي دستگيرم نميشد. در ميان آنها شخصي را به خاطر ميآوردم كه با لهجه غليط اصفهاني و رفتاري بسيار هيجان زده دايم همه چيز را تحت نظر داشت. و با مشاهد او چنين به نظر آمد كه بايد در آن موقعيت خيلي كارها از دستش بر آيد.
همين شخص بعد از مدتي رو به من كرد و با اشاره به راهروي طبقه دوم پرسيد: «بين شما در آنجا كسي مسلح هست؟» جواب دادم «چرا اين سوال را ميكنيد؟ مسلح بودن ما چه ارتباطي با كار شما دارد؟»
– براي اينكه ما ميخواهيم وارد اين طبقه بشويم.
– بين شما كسي هست كه از جانب دولت آمده باشد؟
– ما با دولت كاري نداريم.
– از شوراي انقلاب چطور؟
-با شوراي انقلاب هم كاري نداريم.
موقعي كه اين گفت و گو بين من و آن دانشجوي اصفهاني جريان داشت، بقيه مرتب با هم راجع به سوال و جوابهاي ما بحث ميكردند. و اصولا به درستي معلوم نبود كه آيا كسي در بينشان سمت رهبري دارد يا نه؟
اكثرا به شوراي پنج نفرهاي اشاره داشتند كه گويا همگي قبول كرده بودند فقط مجري تصميمات اين شورا باشند و مضمون اصلي بحث آنها به چگونگي تصميم گيري شوراي پنج نفره ارتباط پيدا ميكرد. ولي به طور كلي اين امر كاملا مشهود بود كه داراي ضابطه و تشكيلات مرتب و مشخصي نيستند. زيرا يكي ميگفت: بايد هر طور شده وارد طبقه دوم شويم. ديگري اعتقاد داشت: نه! بايد بگذاريم شوراي اين تصميم را بگيرد. سومي نظرش اين بود كه بهتر است در را از جا بكنيم. چهارمي پاسخ ميداد: ما فقط بايد مجري تصميم هاي شوراي باشيم» ، و…
سرانجام پس از بحث فراوان، همان دانشجوي كه لهجه غليظ اصفهاني داشت دوباره به سراغم آمد و گفت: به آنها بگو اگر از اينجا خارج نشوند همگي را خواهيم كشت، و اول هم قصد داريم شما دو نفر را بكشيم بعد چشمانم را بستند و آنگاه يكي از جلوي در خطاب به جمعيت داخل راهرو و فرياد زد: ما به شما فقط ده دقيقه فرصت مي دهيم، و اگر ظرف ده دقيقه در را باز نكنيد ما اين دو نفر را خواهيم كشت.
*گروگان«بيل بلك»(مامور مخابرات):
وقتي صداي ايرانيها را از پشت در فولادي شنيدم كه فرياد ميزدند: قصد دارند آن دو نفر (ليمبرت و گولاسينسكي) را بكشند، مثل اين بود كه ناگهبان مرا از خواب پرانده اند.
قبلا تصور ميكردم ماجراي جمله به سفارتخانه فقط نوعي تظاهرات است و گرچه هرگز به فكر نميرسيد كه آنها ميخواهند سفارتخانه را به تصرف خود در آوردن، ولي بعد كه فهميدم امكان كشته شدن دو آمريكايي هم در ميان است وحشت سر اپايم را فرا گرفت.
در چنين حالتي بود كه سروان نيل راينسون افسر عملياتي فرياد زد «صبر كنيد! صبر كنيد! همين الان لينگن دارد با تلفن پيام ميدهد.»
*گروگان«جوهال» (افسر يار):
اليزابت سويفت كه داشت تلفني با لينگن كاردار سفارتخانه حرف ميزد، وقتي گوشي را گذاشت به همه اعلام كرد: كاردار دستور داده در را باز كنيد تا ايرانيها وارد شوند.
در آن موقع البته كار ديگري هم از دستمان بر نميآمد . چون اگر باز كردن را در بيشتر به تاخير مياندختيم امكان داشت ليمبرت و گولاسينسكي را به كشتن بدهيم.
بعد از آنكه اليزابت دستور كار دار را ابلاغ كردف تفنگنداران دريايي ميز و نيمكت پشت در را عقب كشيدند، و در همان حال نيز فرياد ميزدند: ما مسلح نيستيم تير انداز ينكنيد و تصميم گرفته ايم در را باز كنيم تا بتوانيم وارد شويد.
*گروگان«سرهنگ چارلز اسكات» (مسئول دفتر ارتباطات وزارت دفاع):
موقعي كه قرار شد همگي تسليم شويم هر يك سعي كرديم رفتاري متين و معتدل از خود نشان دهيم. البته تماممان دچار ترس و نگراني بوديم، ولي نه به آن اندازه كه وحشتي بي اساس ما را فرا گرفته باشد. هيچكدام جيغ و فرياد نمي كشيديم و دست و پايمان را گم نكرديم. به استثناي دو سه كارمند ايراني سفارتخانه كه از شدت ترس به حال تشنج افتاده بود بقيه و بخصوص آمريكائيها -آرامش داشتند و ميكوشيدند تا از هر آنچه به افزايش خشونت كمك ميكند بپرهيزند.
*گروگان«جان ليمبرت» (افسر سياسي):
حدود 7 الي 8 دقيقه پس از خروجم از طبقه دوم و گفت و گويم با دانشجويان ناگهابان صداي يك نفر را از پشت در شنيدم كه خطاب به دانشجويان فرياد ميزد: ما ميخواهيم از اينجا بيرون بيايم. و متعاقب آن هم دانشجويان مرا به طبقه پائين و سپس به محوطه جلوي سفارتخانه بردند.
هوايي سرد و باراني بود، و من پس از رهايي از محيط پردود و گاز داخل ساختمان، به خاطر نفس كشيدن در هواي تازه و زنده بودنم احساس آرامش ميكردم. در آن موقع انديشيدن به اينكه هنوز زنده ام واقعا برايم لذت بخش بود.
*گروگان«بيل بلك» (مامور مخابرات):
به محض اينكه در فولادي را باز كرديم، ايرانيها به سرعت وارد طبقه دوم شدند و بلافاصله همه چيز را تحت كنترل خود در آوردند.
يكي از آنها نگاهي به سراپايم انداخت و گفت: برو بيرون . موقعي هم كه از در بيرون رفتم دو نفرشان مرا گرفتند و دستهايم را با طناب نايلوني بلند از پشت بستند. ولي بعد كه يكي از آنها براي پاره كردن دنباله طناب با چاقو شروع به بيردن آن كرد، چون يكمرتبه طناب سرخورد و چاقويش پشتم را خراش داد، من هم بي اراده فرياد زدم: آخ و او بلافاصله گفت: اوه! خيلي متاسفم! واقعا متاسفم! من اصلا قصد نداشتم صدمه اي به شما بزنم.
گرچه شنيدن اين كلمات از زبان يك مهاجم واقعا برايم غير منتظره بود، ولي نشان ميداد كه آنها بايد بيش از حد انتظار من افرادي مودب باشند.
بعد از آنكه چشمانم را بستند، اصلا نميدانستم چه بايد بكنم. زيرا قبلا هرگز كسي چشمانم را نبسته بود و از اين نظر هيچ تجربه اي نداشتم. در آن موقعيت هم چون فكر ميكردم بستن چشماهايمان به خاطر تير باران ماست، واقعا سرگردان مانده بودم و اصلا نميتوانستم بفهم كه چه بسرمان خواهد آمد.
*گروگان«بروس جرمن» (كارمند بودجه):
تمام ايرانيهايي كه به طبقه دوم ساختمان دبير خانه يوروش آوردند ريش داشتند و لباس مندرس پوشيده بودند. حركاتشان از تعصب فراوان حكايت ميكرد و پشت سر هم شعار ميدادند و فرياد ميزدند. آنچه هم كه در نگاه اول به چشم ميخورد نوار دور سر و عكس بزرگي از (امام )خميني در روي سينه هايشان بود.
آنها بلافاصله پس از ورود مشغول جستجو شدند و در هر گوشه اي براي يافتن افراد يا اسلحه و يا چيزي كه به دردشان بخورد به وارسي پرداختند. سپس همگي را در راهرو به صف كردند (زنها را جلوي صف قرار دادند) و گفتند كه قصد دارند ما را از ساختمان بيرون ببرند. قبل از خروج نيز در نقطه اي كه به عنوان پست بازرسي تعيين كرده بودند، از يك يك ما ابتدا جستجوي بدني به عمل آوردند و بعد هم چشمها و دستهايمان را بستند.
دو نفري كه مرا با خود از پله ها پايين ميبردند بين راه از من خواستند به بعضي مسائل اقرار كنم و از جمله راي به محكوميت كارتر و حكومت آمريكا بدهم. ولي در پاسخ به آنها گفتم:« من حرفي نميزنم جز معرفي خودم و شغلم در سفارتخانه غير از اين هم هيچ مطلب ديگري از زبان من نخواهيد شنيد…»
موقعي كه وارد محوطه جلوي سفارتخانه شدم، با شنيدن صداي فرياد و شعرا دادن جمعيت احساس كردم همين الان است كه همه ما را جلوي جوخه آتش قرار دهند.
*گروگان«جوهال» (افسريار):
گفته ميشد ايرانيها اسلحه ندارندف ولي من در دست اولين نفري كه وارد طبقه دوم شد يك طپانچه ديدم و بعد هم روي كمر بند نفر دوم يك جلد طپانچه مشاهد كردم. در مورد بقيه نيز بايد بگويم كه اكثرشان زنجير، چوبدستي لوله آهني اشياء نيز و چيزهايي از اين قبيل در دست داشتند.
موقعي كه ايرانيها به طبقه دوم هجوم آوردند اليزابت سويفت تلفني با يكي از مقامات وزارت خارجه ايران صحبت ميكرد، و داشت حوادثي را كه اتفاق افتاده بود تشريح ميكرد، كه مهاجمين به سراغش رفتند و گوشي را از دستش گرفتند و گفتند: بروز در صف بايست! صحبت با تلفن تمام شد. سپس آنها دست همه را از پشت با طناب بستند و دور چشمانمان نوار پيچيدند تا نتانيم جايي را ببينيم.
*گروگان«سرهنگ چارلز اسكات» (مسئول دفتر ارتباطات وزارت دفاع):
موقعي كه داشتند مرا از راهروي طبقه دوم به طرف راه پله ميبردند متوجه گروهي از شبه نظاميان مهاجم شم كه به اعضاي سفارتخانه تحكم ميكردند و از جمله دو تفنگدار دريايي را كه لياس نظامي به تن داشتند زير سوال گرفته بودند.
آنها ابتدا با حالتي هيجان زده از تفنگداران پرسيدند: اسلحه شما كجاست؟ اسلحه خود را كجا مخفي كرده ايد؟ موقعي كه تفنگداران جواب دادند: اينجا اسلحه اي وجود ندارد يكي از مهاجمين بلافاصله گفت: «من خوب ميدانم كه در اينجا اسلحه داريد خودم اسلحه را دست شما ديده ام. بگوييد اسلحه اي كه داشتيد چه گرده ايد؟ ولي چون باز هم تفنگداران اظهار بي اطلاعي كردند، اين مرتبه او لحني تهديد آميز به كرا گرفت و گفت: دروغ ميگوييد!…اگر همين الان جاي سلاحهاي را نشان ندهيد، هر دو را به خارج ساختمان ميبريم و تير باران ميكنيم، همين الان! همين الان! ولي تفنگداران باز همان حرف اول را تكرار كردند و از پاسخگويي طفره رفتند.
*گروگان«بيل بلك» (مامور مخابرات):
دو نفر از آنها مرا گفتند و همراه خود به خارج ساختمان بردند. در راه پله ايراني ها چنان ازدحام كرده بودند كه به زحمت ميشد حركت كرد و در محوطه جلوي سفارتخانه هم گروه كثيري پشت سر هم فرياد ميزدند. الله اكبر الله اكبر چنانكه گويي خدا ما را در اختيارشان قرار داده است.
دو نفري كه مار با چشم و دست بسته از پله ها پائين ميبردند، بين راه به من ميگفتند اصلا نترس و هيچ وحشتي نداشته باش. ما قصد نداريم به تو صدمه اي بزنيم. فقط ميخواهيم چيرهايي يادت بدهيم. مثلا با افكار امام خميني آشنايت كنيم. خدا را به تو بشناسانيم و به سازمان سيا بياموزيم كه از شرارتهايش در ايران دست بردارد.
موقعي كه آنها مرا از دبير خانه بيرون بردند، در محوطه جلوي سفارتخانه عكسي از من برداشتند كه اين عكس بعدها به عنوان سمبل گروگانگيري معروفيت جهاني يافت و در روي جلد مجله نيوزويك هم به چاپ رسيد.
البته من در آن لحظات چندان وحشتي نداشتم و تنها هيجان ناشي از جريان حوادث سراپايم را فرار گرفته بود. ولي موقعي كه صداي تق تق دوربين عكسبرداري را شنيدم، با اين تصور كه قصد دارند مرا تير باران كنند، فكر كردم: حالا كه آنها ميخواهند مرا بكشند، بهتر است ضعف نشان ندهم و راست و استوار بايستم، و در چنين حالتي بود كه آن عكس از من گرفته شد.
*گروگان«جوهال» (افسريار):
موقعي كه دستها و چشمهايم را بستند، احساس كردم يك نفر دارد جيبهايم را وارسي ميكند و بعد هم كه كار جستجو تمام شد مرا از راه پله پائين آوردند تا به خارج از ساختمان دبير خانه ببرند.
وقتي از پله ها پائين ميرفتيم احساس ميكردم اگر سرم را كمي عقب نگهدارم از زير پارچه چشم بند ميتوانم زير پايم را ببينم. به همين جهت نيز سعي داشتم بخصوص در راه پله با دقت قدم بردارم و مواظب باشم تا مهاجمين نتوانند مار به اشتباه بياندازند و از بلكان پرتم كنند!
اين وضع بخصوص موقعي كمكم كرد كه آنها در محوطه جلوي سفارتخانه دو سه بار مرام در مسيري دياره اي گرداندند تا جهتم را گم كنم و ندانم به كجا ميرومف ولي من چون زير پايم را به خوبي ميديدم، كاملا پي بردم كه پس از چند دور گردش مرا به طرف اقامتگاه سفير هدايت كردند.
قطرات ريز باران كه اولين بار در آن سال شروع به باريدن كرده بود، روي صورتم ميخورد و احساس عجيبي در من به وجود ميآورد با خود فكر ميكردم چقدر خوب بود اين ماجراي لعنتي نميافتاد و ميتوانستم آزادانه زير باران راه بروم و لذت ببرم.
درست به خاطر ميآورم كه در آن لحظات هيچ وحشتي نداشتم و كاملا احساس آراشم ميكردم زيرا با مشاهده رفتار بسيار نرم و ملايم دانشجويان بعيد ميدانستم كه بعدا هم با من بدرفتاري كنند، يا كتكم بزنند و يا به هر حال اذيتم كنند.
دو نفري كه بازوانم را گرفته بودند و مرا با خود ميبردندف رفتارشان بقدري متين و آرام بود كه فكر كردم: به زودي مساله تمام خواهد شد و ميتوانم اين كشور لعنتي را ترك كنم تا براي روز شكر گزاري در آمريكا باشم.
انديشه بازگشت به امريكا چنان مرا به نشاط آورده بود كه پيش خود مجسم ميكردم عنقريب كه اين وضع تمام شود، شاهد گذارندن كوتاهترين دوران ماموريت هاي خارج كشور خود در ايران خواهم بود.
*گروگان«سرهنگ ليلاند هلند» (وابسته نظامي):
پس از آنكه مهاجمين مرا گرفتند و به زور روي يك ميز نشاندند يكي از آنها به سراغم آمد و گفت: بلند شو! وقتي برخاستم از من پرسيد: سلاحهايتان كجاست؟ جواب دادم : «كدام سلاحها؟»
– خودت ميداني كدام سلاحها را ميگويم.
– ما اينجا سلاحي نداريم.
كجاست؟ در همين طبقه بايد جايي آنها را پنهان كرده باشيد. زود بگو كجاست، و گرنه تنبيه ميشوي.
من كه اسلحه ندارم اصلا به من ميآيد كه اسلحه داشته باشم؟
يك ديپلمات هيچوقت اسلحه ندارد.
خير! تو يك سرهنگ هستي و جاسوسي ميكني.
تعجب آور بود كه او با وجود به تن داشتن لباس شخصي مرا شناخت و فهميد كه يك سرهنگ هستم
سپس دو نفر مرا با خود به طرف اتاق گنبدي شكل بردند كه درش بسته بود و درونش حدود 10 نفر داشتند اسناد محرمانه و وسائل مخابراتي را نابود ميكردند.
جلوي در اتاق يكي از آنها به من گفت: در را باز كن! جواب دادم: بلد نيستم اين در چطوري باز ميشود. دوباره گفت: تو ميداني، بازش كن! براي آنكه ذهنش را منحرف كنم، در جوابش گفتم اگر هم بدانم الان نميتوانم باز كنم. چون اين در درست مثل در خزانه بانكها طوري ساخته شده كه اگر حادثه اي پيش بيايد و قفل رمز آن را بچرخانند، ديگر تا 24 ساعت هيچ كس قادر نيست بازش كند. و حال هم بايد تا فردا صبح براي باز كردنش انتظار كشيد.
دو نفر چند دقيقه با هم پچ پچ كردند. و چون سرانجام تصميم گرفتند مرا هم مثل بقيه از ساختمان دبير خانه خارج كنند، فهميدم كه توانسته ام فرصت بيشتري براي 10 نفر درون اتاق گنبدي فراهم كنم تا با فراغ خاطر عمليات تخريبي خود را تا آخر ادامه دهند.
** 4- اتاق گندي شكل
*گروگان«سروان پال نيدهام» (افسر تداركات نيروي هوايي):
موقعي كه تصميم گرفتيم تسليم شويم، 10 نفر از ما به داخل اتاق گنبدي شكل مركز مخابرات رفتيم و در را قفل كرديم تا كار انهدام وسائل مخابراتي و اسناد محرمانه را تمام كنيم.
با ياد آوري آنچه بر كشتي پوئبلو گذشت و بسياري از وسائل و اسناد محرمانه آن به دست كره شمالي افتاد، فكر ميكردم نبايد گذاشت همان وضع تكرار شود و به همين جهت با وجودي كه اصولا وظيفه ام چيز ديگري بود، داوطلبانه براي كمك به برنامه تخريب همراه 9 نفر ديگر وارد اتاق گندي شكل شدم.
*گروگان«كورت بارنس»(مامور مخابرات):
وقتي در فلزي طبقه دوم باز شد و همگي خود را تسليم مهاجمين كردند، 10 نفرمان هنوز در اتاق گنبدي شكل بوديم و داشتيم برنامه تخريب را ادامه ميداديم. در آن موقع با وجودي كه در اتاق قفل بود، ولي ايرانيها از حضور ما در داخل اتاق فورا مطلع شدند، زيرا سر و صداي حاصل از تخريب وسايل فورا به آنها فهماند كه كساني در داخل اتاق مشغول كارند.
تفنگدار دريايي «كوين هرمنينگ» كه همراه ما بود، از طريق عدسي روي در اتاق ايرانيها را ميديد كه به جستجو در گوشه و كنار طبقه دوم مشغولند. و ما هم ميتوانستيم حركات آنها را با مشاهده تلويزيون مدار بسته كه دوربينش پشت در اتاق بود كاملا زيرنظر داشته باشيم. ولي اين وضع زياد ادامه نيافت، زيرا پس از مدتي يكي از ايرانيها به وسيله نوار چسب روي عدسي را پوشاند و ديگري هم با انداختن حولهاي روي دوربين تلويزيون، كلا ما را از مشاهده آنچه در خارج اتاق ميگذشت محروم كردند.
سپس آنها پشت در اتاق آتش روشن كردند كه البته نميدانم اين كار را براي ترساندن ما انجام دادند، يا قصدشان خنثي كردن اثر گاز اشكآور بود. ولي ما عليرغم رخنه دود به درون اتاق،كماكان برنامه تخريب را ادامه داديم تا سرانجام حدود ساعت دو يا دو نيم بعدازظهر بود كه كار را به پايان رسانديدم و هرچه سند و وسيله مخابراتي در اتاق وجود داشت همه را از بين برديم.
*گروگان«گروهبان كوين هرمنينگ» (تفنگدار دريايي):
از همان ابتدا كه وارد اتاق گنبدي شكل شديم،چون تصورمان اين بود كه ناچاريم 10 الي 12 ساعت در همانجا بمانيم، لذا ظروف حاوي مواد غذايي و آب آشاميدني براي خود آماده كرديم. وقتي هم كه مهاجمين مشت به در اتاق ميكوبيدند خيالمان آسوده بود،با اين اطمينان كه اتاق از هر نظر نفوذناپذير است، كار انهدام وسايل و اسناد را ادامه ميداديم.
حدود دو ساعتي مشغول كار بوديم تا آنكه ايرانيها «آل گولاسينسكي» را با خود به پشت در اتاق آوردند و متعاقب چند كلمهاي كه با «تام اهرن» حرف زدند، او را تهديد كردند كه چنانچه در اتاق را باز نكند «آلن را خواهند كشت.
*گروگان«كورت بارنس» (مامور مخابرات):
حدود ساعت 3 بعدازظهر بود كه وضعيت دشواري برايمان پيش آمد. ايرانيها «آل گولاسينسكي» را با خود به پشت در اتاق آورده بودند و با تهديد به كشتن او از ما خواستند تا در را به رويشان بگشاييم.
تام اهرن كه از نظر مقام اداري بين ما در اتاق از همه ارشدتر بود، با ديدن اين وضع تصميم گرفت در را باز كند. ولي ما از خواستيم اجراي تصميم خود را 5 دقيقه عقب بياندازد تا در اين مدت بتوانيم سلاحهايي را كه قبلا به داخل اتاق آورده شده بود در جايي مخفي كنيم و بعد هم با گشودن در تمام گاو صندوقها نشان دهيم كه همه چيز نابود شده و چيزي را مخفي نكردهايم.
اما در عمل چون نتوانستيم محل مطمئني براي پنهان كردن سلاحها در نظر بگيريم، ناچار تعدادي از سلاحها را درون يكي از گاو صندوقها و جعبه فشنگها را نيز درون يكي ديگر گذارديم و قفل كرديم. ولي غير از اين دو بقيه گاو صندوقها را باز گذاشتيم تا همه ببينند كه هرچه پرونده و سند محرمانه در آنها وجود داشته همه را به صورت رشته در آوردهايم.
در اين ميان چند قبضه تفنگ باقي ماند، كه چون از نظر اندازه قابل جا دادن در گاو صندوقها نبود، تصميم گرفتيم آنها را بالاي سقف اتاق در زير گنبد، كه محل استقرار آنتنهاي مختلف بود، مخفي كنيم. اجراي اين ماموريت را به عهده «فردريك كوپكه» (مامور مخابرات)گذارديم، و موقعي كه او تفنگها را بغل كرد و از پلكان مارپيچي به زير گنبد رفت، در اتاق نيز به دستور «تام اهرن» باز شد و ايرانيها به داخل هجوم آوردند. بعدا هم كه «كوپكه» خودش از پلكان پائين آمد، آخرين نفري بود كه در ساختمان دبيرخانه به اسارت ايرانيها درآمد.
*گروگان«سروان پال نيدهام» (افسر تداركات نيروي هوايي):
موقعي كه ايرانيها وارد اتاق گنبدي شكل شدند اسلحه به دست داشتند، و چون با اسناد رشته رشته و دستگاههاي خراب مواجه شدند خيلي با ما به خشونت رفتار كردند. تا حايي كه من ناچار انگشتان دو دست را پشت سرم قفل كردم و آرنجهايم را در جلوي بيني به هم چسباندم تا اگر ضربهاي وارد كردند نقاط حساس سر و صورتم از آسيب در امام باشد.
*گروگان«كورت بارنس» (مامور مخابرات):
چون تصميم گرفته بودم كاملا خونسرد باشم سيگاري روشن كردم و به تماشاي حركات ايرانيها مشغول شدم. ولي يكي از آنها كه قد كوتاهي داشت و تفنگي به دست گرفته بود، با اشاره فهماند كه سيگار را خاموش كنم، و من هم چون ميدانستم آنها سر شوخي ندارند فورا سيگارم را روي فرش اتاق خاموش كردم.
*گروگان«چارلز جونز» (مامور مخابرات):
من و گروهبان «هرمنينگ» نزديك هم ايستاده بوديم كه يكي از ايرانيها به سراغمان آمد و پس از مدتي ترديد لوله تفنگش را به طرف «هرمنينگ» گرفت. من هم با استفاده از اين فرصت بلافاصله به سراغ محل گاو صندوقها رفتم و پس از آنكه با چرخاندن قفل رمز آنها مطمئن شدم همه كاملا بستهاند، دوباره به جاي اولم برگشتم.
در اين موقع كه اتاق از شبه نظاميان ايراني پر شده بود، احساس ميكردم وضع مضحكي بوجود آمده است. مشاهده ايرانيها در امنترين اتاق سفارتخانه و حالت عصباني آنها پس از مواجهه با اسناد رشته شده چنان برايم مشغولكننده بود كه بياختيار خنده را سر دادم.
يكي از آنها بلافاصله پس از مشاهده خنديدنم لوله تفنگش را به طرفم گرفت و گفت: «براي چه ميخندي؟ خفه شو! وگرنه كاري ميكنم كه به جاي خنديدن گريه كني». و چون باز هم به خنديدن ادامه دادم، از چند نفرشان كتكي خوردم كه فهميدم برخلاف تصورم اوضاع چندان هم مضحك نبوده است.
*گروگان«گروهبان كوين هرمنيگ» (تفنگدار دريايي):
ايرانيها از دست ما 10 نفر كه در اتاق گنبدي شكل همه اسناد و دستگاهها را از بين برده بوديم، بقدري عصباني شدند كه رفتاري بسيار خشن در پيش گرفتند. ولي من چون دو نفر دستهايم را گرفته بودند فقط با نگاهي غضب آلود به چشمانشان خيره شدم.
موقعي كه مرا از اتاق بيرون بردند، در راهروي طبقه دوم متوجه چند تن از گروگانها شدم كه چشم و دست بسته رو به ديوار زانو زده بودند و روي سر بعضيهايشان نيز كيف انفجاري قرار داشت. با مشاهده اين وضع بقدري وحشت كردم كه نزديك بود قلبم از كار بيافتد. چون از اين نوع كيفها فقط موقعي استفاده ميشود كه در حالت اضطراري بخواهيم مقداري از اسناد محرمانه را به سرعت نابود كنيم.
*گروگان«چارلز جونز» (مامور مخابرات):
ابتدا چشم همه ما را بستند و بعد كه از اتاق گنبدي بيرون آمديم دستهايمان را نيز از پشت بستند و در راهرو رو به ديوار نگهداشتند.
همانطور كه رو به ديوار ايستاده بودم، صداي «تام اهرن»را از بغل گوشم شنيدم كه با صدايي خفه پرسيد: «هي! چه كسي كنار من ايستاده؟» و متهم خيلي آهسته جوابش دادم: «منم، چارلز»، ولي يكي از ايرانيها كه پشت سرم بود بلافاصله پس از شنيدن پاسخ من لگدي نثارم كرد و باعث شد بفهمم كه بايد دهانم را ببندم. پس از آن هم مثل ديگران رو به ديوار زانو زدم و سعي كردم ديگر به سوالات بغلدستيهايم پاسخي ندهم.
*گروگان«گروهبان كوين هرمنينگ» (تفنگدار دريايي):
چند لحظه بعد آنها مرا با خود به اتاق گنبدي شكل برگردانند و در حالي كه از ترس ميلرزيدم كوشيدند تا وادارم كنند در گاوصندوقها را بگشايم، ولي من چون از رمز قفل گاو صندوقها بي اطلاع بودم نميتوانستم كمكشان و حتي اگر هم تمايلي به اين كار داشتم، باز بدون آگاهي به رمز قفلها كاري از دستم برنميآمد.
آنها ابتدا مرا جلوي يكي از گاو صندوقها نگهداشتند و فرياد زدند: «بازش كن! در گاو صندوقها را باز كن!»
– «ولي من رمزش را نميدانم».
– «فورا بازش كن!»
– «نميتوانم، گفتم كه رمزش را بلد نيستم».
ولي آنها مرتب فرياد ميزدند و مرا تهديد مي كردند، و من هم مكرر جوابشان ميدادم كه واقعا كاري از دستم بر نميآيد. در همان حال نيز صداي يك آمريكائي ديگر را ميشنيدم، و او هم از سوي ايرانيها تهديد ميشد تا رمز قفل گاو صندوقها را در اختيارشان بگذارد.
پس از مدتي يكي ايرانيها طپانچه را روي شقيقهام گذاشت و گفت: «زود باش در گاو صندوق را باز كن! زودباش همين الان!» و چون دوباره تكرار كردم كه «رمزش را بلد نيستم» لوله طپانچه را به شقيقهام فشار داد و فرياد زد: «زودباش، فورا بازش كن!» ولي من چون رمز قفلها را نميدانستم معطل مانده بودم كه چه بكنم… در آن لحظات كه واقعا هيچ كاري از دستم بر نميآمد، با خود فكر ميكردم: اگر آنها بخواهند مرا بكشند، از هيچ راهي نميتوانم مانعشان بشوم.
طي مدتي كه بيش از 15 الي 20 دقيقه بيشتر طول نكشيد، ولي به نظرم خيلي طولاني آمد، لوله طپانچه دايم روي شقيقهام بود و تهديد ميشدم كه اگر در گاو صندوق را باز نكنم مرا خواهند كشت. بعد از آن هم چون به صورتي باورنكردني ترسيده بودم، لوله طپانچه كنار رفت و شخصي كه تهديد ميكردم اين بار با لحني ملايمتر گفت: «بسيار خوب، حالا بازش كن». اما من از فرط وحشتزدگي به حالي درآمده بودم كه ناگهان به زمين افتادم و احساس كردم قدرت هرگونه حركتي را از دست دادهام.
*گروگان«كورت بارنس» (مامور مخابرات):
شبه نظاميان مهاجم كه با اسلحه در راهرو قدم ميزدند دايم ما را تهديد ميكردند. و من نگران بودم كه مبادا يكي از آنها هوس كند بيدليل يكي از ما را هدف تيراندازي قرار دهد تا از بقيه زهر چشم بگيرد و بتواند رمز قفل گاو صندوقها را به دست آورد.
در چنين مواقعي تعيين يك معيار مشخص براي سنجش شهامت افراد واقعا كاري مشكل است. گرچه گاهي اوقاع شنيدهايم كه مثلا دولت يا ارتش كساني را به دليل مقاومت سرسختانه آنها افرادي با شهامت توصيف ميكند، ولي حداقل در مورد خودم بايد بگويم كه چون هرگز در معرض آزمايش قرار نگرفته بودم، اصلا نميتوانستم قضاوت كنم كه با شهامت هستم يا نه.
ايرانيها در جستجوي شخصي بودند كه بتواند گاو صندوقها راباز كند. و من كه رمز قفلها را مي دانستم،در حال وحشت و نگراني از خود ميپرسيدم،اگر آنها طپانچهاي را به طرفم بگيرند و بگويند زودباش در گاو صندوقها را باز كن، چه خواهم كرد؟دستورشان را اجرا ميكنم يا تصميم به مقاومت ميگيرم؟
اگر شما در وضعيتي قرار بگيريد كه گروگاه عده اي باشيد و يكي طپانچهاي روسرتان بگذارد، چه ميكنيد؟ هرچه بگويد انجام ميدهيد، يا زيربار اجراي خواستهاش نميرويد و به صورت قهرمان در ميآييد؟… به نظر من هيچكس نميتواند به اين سوال جواب بدهد، مگر آنكه در همان شرايط قرار بگيرد. فقط در چنين حالتي است كه شخصيت حقيقي افراد حداقل بر خودشان آشكار ميشود و ميفهمند كه آيا واقعا همان خصوصياتي را دارند كه تصور ميكردهاند؟ يا تاكنون حتي خودشان را هم فريب ميدادهاند و روحيهاي داشتهاند كه با ذهنيانشان كاملا مغاير بوده است؟
اصولا مساله «زنده نماندن» براي خيلي از مردم غيرقابل تصور است، چون اگر يك لحظه فكر كنيد كه من بعد زنده نخواهيد بود، بلافاصله نگاهي به اطراف خود مياندازيد و از اينكه ديگر هيچ چيز برايتان وجود نخواهد داشت، وحشت سراپايتان را فرا ميگيرد. ولي چنين وضعيتي معمولا خيلي زودگذر است و ادامه نخواهد يافت. زيرا وقتي زنده هستيد هرگز قادر به تجسم آنچه در اثر نبودنتان رخ ميدهد نيستيد. و واقعا هم امكان ندارد بتوان فردي را در نظر آورد كه به تفاوتهاي بودن و نبودن خود واقف باشد.
در آن موقعيت كه گرفتارش بودم بيشتر از اين مساله ميترسيدم كه اگر يكي از ايرانيها طپانچهاي به طرفم بگيرد و بگويد: «در گاو صندوق را باز كن!» چه خواهم كرد؟ از اجراي خواستهاش طفره ميروم، يا امكان دارد به دستورش عمل كنم؟… جالب اينجاست كه نفس عمل برايم اهميت نداشت و ترس من هم بيشتر ناشي از اين بود كه نميدانستم چه تصميمي خواهم گرفت. از يك طرف نميخواستم آدمي زبون و بزدل معرفي شوم كه با كوچكترين تهديدي خود را تسليم مي كند، و از طرف ديگر تمايلي به زجر كشيدن و تحمل تهديدهاي مكرر نداشتم. يعني ميترسيدم، فقط براي اينكه ميترسيدم تصميم بگيرم… آرزويم فقط اين بود كه كسي به سراغم نيايد تا مجبور به تصميم گرفتن نشوم.
خوشبختانه همينطور هم شد و به دلايلي كه هرگز نفهميدم، هيچ يك از ايرانيها در آن لحظات نه از من چيزي پرسيد و نه تهديدم كرد.
*گروگان«چارلز جونز» (مامور مخابرات):
ساعت حدود 6 تا 7 بعدازظهر بود كه سرانجام مرا از ساختمان دبيرخانه به محوطه جلوي سفارتخانه آوردند.
چشمانم بسته بود و دو نفر از ايرانيها بازوانم را گرفته بودند و مرا راه ميبردند. ولي چون از زير چشمبند ميتوانستم تا حدودي اطرافم را ببينم، ناگهان متوجه شدم كه يكي از آنها اسلحه خود را به طرفم گرفته است. با ديدن اين صحنه چنان ترسيدم كه فكر كردم: آنها قصد دارند مرا تيرباران كنند، و موقعي كه صحنه كشته شدنم را در ذهن خود مجسم كردم بقدري طپش قلبم شديد شد كه نزديك بود همانجا سكته كنم و از پا بيافتم.
يكي از ايرانيهايي كه دستم را گرفته بود، چون متوجه لرزيدنم شد، از من پرسيد: «چرا ميلرزي؟ سردت شده؟» و بعد هم كه پي برد لرزيدنم علتي جز تر نداشته دوباره گفت:«اصلا نترس. چون ما به تو صدمهاي نميزنيم، و هيچ دليلي هم براي ترسيدن وجود ندارد». ولي من كه نميتوانستم حرفش را باور كنم، از خود ميپرسيدم: «چرا او نقش بازي ميكند و قبل از كشتنم اين حرفها را ميزند». و در همان حال چون پاهايم توان حركت نداشت، و تقريبا مرا به زور مي كشيدند و با خود ميبردند، بيشتر يقين كردم كه قصد دارند مرا تيرباران كنند.
ولي بعد از مدتي كه سرانجام از دري عبور كرديم و وارد يك ساختمان شديم، چون به نظر رسيد كه ديگر خطر كشته شدنم از بين رفته، به نشانه خاطرجمعي، چنان آهي كشيدم كه فكر ميكنم صدايش را حتي خانوادهام در آمريكا هم شنيدند.
ادامه دارد
«ويژه نامه شيطان بزرگ» در خبرگزاري فارس