
عذاب وجدان!
فرماندهي در كار نبود. سازمان رزم تقريباً به هم خورده بود. بچّههاي حول و حوش خودمان را از جريانات جلو مطّلع كرديم و قرار گذاشتيم كه شب اين منطقه را حفظ كنيم تا صبح فرماندهان براي منطقـة فتح نشده فكري كنند. قرار شد تا صبح با گذاشتن پاس افراد نگهباني بدهند. ما درست در اطراف جادهاي كه به پل حفّار ميخورد، موضع گرفته بوديم.
يعني جايي كه اگر عراق مي خواست پيشروي كند، حتماً
از آنجا بايد عبور مي كرد.
با خواندن نماز، خستگي امان نداد. چشم بچّه ها يكي يكي روي هم آمد و خواب بر اكثر آن ها چيره شد.
آهسته، آهسته، سكوتي عميق بر همه جـا حاكم شد.
آسمان صاف آبادان و ستارگان فراوان آن شكوهي خاص داشت.
به خود اجـازه نمي دادم كه بخوابم. سعي مي كردم كوچكترين حركت را در تاريكي حاكم بر منطقه، تشخيص بدهم.
رزمندگان شب قبـل اصلاً نخوابيده بودند و من دو سه ساعـت خوابيده بودم.
سعي كردم جاي آن ها نيز پاس بدهم.
سكوت و تنهايي شب مرا به فكر فرو برد.
ماجراهاي آن روز را هزار بار درذهن خود مرور كردم.
پيشنهاد عقب نشيني، باعث عذاب وجدانم شده بود.
نكند ترس از مرگ بوده است؟ نكند گناه فرار از جنگ بر دوشم باشد؟ نكند…
ناگهان در فاصلهای دور در مقابل ما صدای انفجاری قوی بلند شد و آتش زبانه کشید. احتمال دادم همان تانكي است كه در كنار آن بوديم كه پس از ساعت ها آتش سوزي هاي جزئي و با سرايت آتش به گلولهها، آن انفجار شديد و آن نور بسيار گسترده را ايجاد كرده است.
تا خاموش شدن آن يكي دو ساعت طول كشيد. حداقل اين فايده را داشت كه دشت را روشن كرد و موجب شد عراقيها نتوانند پيش روي كنند.
يك خمپارۀ بدون زاویهیاب آنجا بود. تجربۀ ظهر برايم خيلي تلخ بود. چند گلولۀ خمپاره اي كه افتاده بـود، برداشتم و آن طرف رودخانه را هدف قرار دادم و با خود گفتم: « حداقل يك سر و صدا ايجاد خواهد كرد.» و بچّهها هم خستهتر از آن بودند كه صدای آن موجب بيداريشان شود.
دو ساعت از نيمه شب گذشته بود. يكي از بچّهها را كه نوبتش فرا رسيده بود، بيدار كردم، امّا وضعيّت او را كه ديدم، دلم به حالش سوخت. رهايش كردم كه بخوابد. با توكّل به خدا سعي كردم بيدار بمانم. ترس از اينكـه خواب بروم و عراقيها حمله كنند و بچّه ها قتل عام شوند، از خوابيدنم جلوگيري ميکرد.
صبح داشت نزديـك میشد.
ناگهان يكي از بچّه ها فرياد زد: « عراقيها !»
فرياد او موجب شد همه به يكباره از خواب بپرند و هنوز چرت از سرشان نپريده بود كه همه با يكديگر دشت را با آر.پي.جي… تيربار… كلاش… زير آتش گرفتند.
با دقّت بیشتر متوجّه شدم همة تیراندازیها بيهدف است و نيروي عراقي هم در كار نيست و احتمالاً آن رزمنده در تاريكي چشمانش چيزي را اشتباه ديـده و فكر كرده است كه عراقي ها هستند.
فريـاد زدم: « شليك نكنيد! عراقي در كار نيست! مهمّات هدر ندهيد!»
بچّه هاي ديگر نيز متوجّه شدند و همه شروع به فریاد زدن کردند.
خط طولاني آتش كه شايد ده ها متر و شايد بيش از صد متر امتداد داشت، خاموش شد و همـه متوجّه شدند كه دشمني در كار نيست.
با سر زدن سپیدۀ صبح که به خوبی در آن دشت قابل رؤیت بود، همه وضو گرفتند و به نماز ایستادند و با روشن شدن هوا بچّه ها در پشت خط ها به راه افتادند و از اينجا به آنجا میرفتند. غذایی در كار نبود، گرسنگي همه را اذيّت ميكرد. عدّهاي به سمت آبادان به راه افتادند تا براي بچّه ها غذا بياورند.
فرماندهان نيز از جريان « پل حفّار» مطّلع و یکی یکی سر و کلّهاشان پیدا شد، ماشین تداركات نیز رسيد. غذا كه مرغ و نان و انگور بود، بین بچّهها توزیع شد.
غذا در دست بچّهها و مشغول خوردن بودند كه فرماندهـان عملیات نيز رسيدند. برادر جعفر اسدي، برادر مرتضي قرباني، سرهنگ كهتري، برادر رحيم صفوي و ديگران همه آمدند.
بچّه ها مشغول تعريف ماجرا براي آن ها شدند. ما به شدّت ناراحت بوديم و از شهادت بچّه ها براي آن ها مي گفتيم، امّا آن ها دنبال حلّ قضيه بودند، نه گوش دادن به قضايايي از اين قبيل. آن ها با هم جلسه اي گرفتند و سپس به سمت راست خاكريز حركت كردند.
حمله آغاز شد
هنوز ساعتي نگذشته بود كه بچّه ها فرياد زدند: « حمله ! حمله آغاز شد!»
به پشت خاكريز رفتيم. تعدادي از رزمندگان در امتداد رود كارون و درست به موازات خاكريز ما به سوي همان نقطهای كه ديروز ما در آنجا بوديم، در حركت بودند و ما با چشم خود آن ها را مشاهده مي كرديم.
به نظرم آمد كه آن ها سبكبال! دارند حركت مي كنند. آنچنان به وجد آمدم كه قابل توصيف نيست.
يك فيلم بردار داشت فيلم برداري مي كرد. نميدانستم چه كنم! بيتاب شده بودم. دلم مي خواست از همان جا به سوي آن ها ميدويدم و كمكشان مي كردم.
ناگهان يك نفـر بـا سرعت به طرف ما آمد و فرياد زد: « آر.پي.جي زن ! آر.پي.جي زن !»
بي اختيار ژ- سه را زمين انداختم و يـك آر.پي.جي را كه در نزديكم بود، برداشتم و يك گلوله را در آن جاي دادم و يكـي را به دست گرفتم و بـا سرعت به سمت منطقهاي كه از آن حمله آغاز شده بود، دويدم.
يك ماشين تويوتا پر از مهمّات آماده ايستاده بود. آر.پي.جي زنها روي مهمّات سوار شدند. اوّل به ذهنم گذشت كه روي مهمّات بنشينيم و جلو برويم؟! امّا تا تصميم خود را گرفتم و دستم را به پشت تويوتا كه داشت سرعت مي گرفت و جـلو ميرفت، انداختم و به عنـوان آخرين نفـر سوار آن شدم. حال عجيبـي در خـود حس كردم : مثل اينكه يك هواپيمـا داشت از زمين بلنـد مي شد و از عالم ماده به عالم ماوراء ماده، پـر ميكشيد!
پس از طي دویست، سیصد متر تويوتا ايستاد و راننده گفت: « از اينجا بايد پياده جلو برويد!»
بچّه ها پائين پريدند. هركدام از يك سمت به طرف نیروهای خودی كه جادۀ « پل حَفّار» را گرفته و عراقيها را پس زده بودند، حركت كردند.
من و يك نوجوان با هم حركت مي كرديم. او كمك من بود و تعدادي گلوله را حمل مي كرد. با سرعت مي دويديم. من و نوجوان نزديكترين فاصله را به رود كارون داشتيم و زير ديد عراقيهاي مستقر در آن سوي رودخانه و زير آتش آن ها قرار گرفته بوديم.
چشمم به « پل» افتاد. جهت زدن آن به آن سمت حركت كردم. لحظاتي نگذشته بود كه درلابلاي تپّهها و نخل ها نوجوان كمكي را گم كردم و ناگهان خود را تنها يافتم. ساير بچّه ها از نقاط ديگر رفته بودند.
پـل از بغل معلوم بود؛ يك پـل نظامي متحرّك. خيلي بايد به آن نزديك مي شدم و اين امكان نداشت. در حدود صد و پنجاه متري آن بودم و بايد وارد يك محوطه تقريبـاً بي درخت كنار رودخانه ميشدم تا بتوانم به خوبي آن را نشانه گيري كنم و اين با توجّه به ديدي كه عراقيها داشتند، امكان پذير نبود. تصميم گرفتم از همان جا پل را نشانه بگيرم و در صورت عدم اصابت از جـاده عبور كرده و از آن طرف جـاده و از روبرو آن را بزنم.
همان طور كه حدس مي زدم آر.پي.جي از بالاي پل گذشت و نتوانست آسيبي به آن وارد سازد.
با سرعت در امتداد جاده به عقب آمدم تا از نقطهاي كه در تيررس عراقيها نباشد، بتوانم ازجاده عبور كنم. بالاخره با سرعت از جاده بالا رفتم و خود را به آن طرف رساندم.
تعداد زيادي از بچّه ها پس از بيرون راندن عراقيها در آنجا مستقر شده بودند. عراقيها در شب گذشته فرصت كافي داشتند كه آن طرف رودخانه را جهت جلوگيري از نفوذ رزمندگان اسلام به صورت يك خط دفاعي محكم در آورند و اطراف « پلحفّار » را با چيدن تانك و نفربر و كار گذاشتن انواع سلاح ها به صورت يك دژ مستحكم درآورند.
آتش سنگين خمپارة آن ها به اين سوي رودخانه ادامه داشت و به همین دلیل نيروهاي جديدي را كه وارد مي شدند، به درون سنگرهاي عراقي موجود درآنجا هدايت كرديم تا از مجروح و شهيد شدن آن ها جلوگيري كنيم. البتّه بچّه ها به زور در سنگر مي ماندند و ما با وعدۀ اينكه اگر عراقيها آمدند، شما را خبرمي كنيم، آن ها را در سنگرها نگه داشتيم.
در كنار رود كارون و عمود بر جادۀ پل حفّار دو خاكريز وجود داشت كه در ميانۀ اين دو خاكريز نیروهای عراقی تعدادي نفربر داراي توپ ضدّ هوايي مستقر كرده بودند، ولي موقع فرار نتوانسته بودند آن ها را منفجر كنند و حال به دست نيروهاي خودي افتاده بود، امّا كسي نبود از آن ها استفاده كند. نفربرها در تيررس نيروهاي عراقي بود.
چند بار با سرعت از پشت خاكريزها سر خود را بالا آوردم و پل را نگاه كردم. يك گلولۀ توپ، نيمي از پل را در هم شكسته بود. به صورتي كه فقط نفرات مي توانستند از آن عبور كنند.
يكي از بچّهها از تقاطع جاده و خاكريز سر خود رابالا كرد تا منطقه را بيشتر بررسي كند، امّا گلولۀ تك تيراندازان عراقي به او فرصت نداد و پيشاني اش مورد هدف قرار گرفت. صداي خور خور نفس كشيدن او بلند شد. به سمت او رفتم تا جهت انتقال او به عقب كمك كنم. امّا بچّهها گفتند: كار از كار گذشته است و تا چند لحظة ديگر به شهادت مي رسد.
همه در نزديكي او در پشت خاكريز نشستيم و با تأسّف و در حالی که کاری از دستمان بر نمیآمد به صداي خور خور نفس کشیدن او گوش داديم.
در كنار من چند تن از بچّه هاي خرمشهر نشسته بودند و روي خاك، وضعيّت منطقه را تشريح مي كردند. حدود ده پانزده متر دورتر از ما در ميان خاكريز دوّم شكافي وجود داشت، به سمت آن رفتيم كه بهتر بتوانيم اطراف پل و وضعيّت نيروهاي عراقي را در نظر داشته باشيم. دو تن از بچّه هاي بسيجي از خاكريز گذشته و در كنـار يكی از نفربرهای ضد هوايي عراقي نشسته بودند و از پشت آن عراقيها را زير نظر داشتند. ناگهان چند تن سرباز و درجه دار عراقي كه تا آن لحظه در نزدیک پل پنهان شده بودند، به سمت پل دويدند تا از آن طريق فرار كنند، امّا با آتش نيروهاي خودشان كه به سمت آن ها سرازير شد بالاجبار به سمت نيروهاي ما بازگشتند و با ترس و وحشت در حالي كه گلوله از اطراف به سمت آن ها سرازير بود، خود را تسليم نیروهای ما كردند. نكتۀ عجيب اينكه به خوبي معلوم بود آن ها عراقي هستند و براي ما مجهـول بود كه چرا نيروهاي خودشان دارند به سمت آن ها آن هم با آن وسعت، تيراندازي مي كنند. از چهار نفر آن هـا حتّي يك نفـر مجروح نشد. ما آن را پاي مشيّت الهي گذاشتيم كه تـا اراده نکند هيچ چيز به وقوع نخواهد پیوست و مرگ و حيات انسان در دست خداست و تا او نخواهد برگي از درختي نخواهد افتاد.
يك افسر قد بلند لاغر اندام كه تمام موهاي سرش سفيد بود و درجه اش سرهنگ تمامي بود، در همان لحظات به ما سركشي كرد و از همان شكاف خاكريز پيش دو بسيجي رفت و به بررسي منطقه پرداخت.
او پس از اتمام كارش داشت به اين طرف خاكريز مي آمد كه گلولۀ تانك عراقيها كار خود را كرد و نفربر با صداي مهيبي منفجر شد و دو بسيجي دلاوري كه در كنار آن بودند، به شهادت رسيدند و شعله هاي آتش از آن زبانه كشيد. سرهنگ مو سفيد كه فاصله بسيار كوتاهي بـا نفربر داشت و تازه پايش را به اين طرف خاكريـز گذاشته بود، جـان سالم بدر برد. ما از نفربر فاصله گرفتيم و مجدّداً به كنار جاده بازگشتيم و در حالی که آتش سنگین خمپارهها در اطراف ما فرود میآمد مشغول صحبت پيرامون مسايل مختلف شديم.
بچّه هاي خرمشهري در زير آن آتش سنگین نيز خرمشهر را فراموش نكرده بودند و حال كه قدمي به آن نزديك شده بودیم، شديداً به وجد آمده بودند.
یکی از بچّهها میگوید: « ممكن است نيروهاي پيادة عراق از پل بگذرند، بايد مواظب باشيم.»
بي هراس بر روي جاده!
در ميان صحبت ها ناگهان چشمم به يك نوجوان پانزده، شانزده ساله افتاد که در ده متري ما نشسته بود. امّا چشمم نتوانست از او عبور كند و بر چهرهاش ماند. چهرۀ عجيبي پيدا كرده بود؛ يك نورانيّت عجيب، يك معصوميّت تاّم و تمام. نمي توانستم چشم از او بردارم. يك تأسّف عميق بر جانم ريخت.
آيا ما بايد آدم هايي مثل او را از دست بدهیم!؟
حواسم از بچّه هاي اطرافم كه در حال صحبت با آن ها بودم، به او معطوف شده بود.
ساعت حدود دو بعد از ظهـر بود. گرما بيداد مي كرد.
ناگهان متوجّه شدم كه يك نفر آن طرف جاده در حال نزديك شدن به جاده است.
با سرعت بلند شدم و نگاه كردم.
رزمندهاي خودي بود و با آرامشي بي انتها و لا يتناهي داشت به سمت ما مي آمد.
فكر كردم منطقه را نمي شناسد و دارد با پاي خود به مشهد خود مي آيد. زيرا لحظاتي بعد او بر روي جاده و در مقابل هزاران گلوله انواع سلاح هاي عراقي قرار مي گرفت !
با تمام وجود فرياد زدم: « بنشين!»
امّا او بیتوجّه به فریاد من داشت به آرامي به سمت ما ميآمد.
بچّه ها نيز بلند شدند و با سر و صدا خواستند او را متوجّه كنند.
امّا او نه تنها توجّهي نكرد، بلكه با پوزخندي بسيار معنيدار به راه خود ادامه داد و از جاده بالا آمد.
لحظات به كندي و سختي مي گذشت و ما در اين لحظات كوتاه نيمه جان شديم!
با پديدار شدن او بر روی جاده، هزاران گلولۀ انواع سلاحهاي عراقي همچون دانه هاي باران به سمت او سرازير شد و او همچنان با آرامش و بي هراس بر روي جاده قدم زنان به سمت ما راه مي پيمود.
گلوله هاي رسام سرخ تـر و روشن تر از هر زمان در مقابـل چشمان نگران ما كه از پائين جاده او را نظاره مي كرديم، از كنار بدن و سر و گوش او ميگذشت و پوزخنـد او همۀ عالم مادي و همۀ مستكبران و همۀ دنياپرستان و همۀ آناني را كه مانند من مغز و لُبِّ عالم و آفرينش را درك نكرده اند به تمسخر ميگرفت.
چهره اش به سمت من بود كه داد و فرياد به راه انداخته بودم و از مشيّت الهي و تقدير او هيچ نمي فهميدم ! و درست آمد و در كنار من بر زمين نشست.
نتوانستم او را سير بنگرم تا از چهرۀ ملكوتي اش زاد و توشۀ بيشتري بـرچينم تا براي خود كه تقديرم بر شهادت نبود ( و بهتر است بگويم شايستگي آن را نداشتم ) و قرار بود سالياني چند در دنيـا بمانم، براي لحظات تنهاييام چون گُلي زيبا و مُعطّر به ماوراء جهان رهنمون باشد. زيرا يكي از رزمندگان فرياد زد: « عراقي ها ! عراقيها ! دارند از پل عبور مي كنند! »
با سرعت بلند شدم و حدود بیست متر به عقب دويدم و در نقطهاي كه قبلاً در ذهنم آماده كرده بودم، ايستادم تا با ظاهر شدن اوّلين عراقي به سمت او شليك كنم. با رسيدن به آن نقطه، بهتر ديدم كه گودالي حفر كنم تا بهتر بتوانم دفاع نمايم. تكّه چوبي در نزديكيام افتاده بود آر.پي.جي را زمين گذاشتم و آن را برداشتم و شروع به كندن زمين كردم. امّا ناگهان يك حالت خستگي عجيبي در وجودم پيچيد! حس كردم روي زمين افتادم ! عجيب است ! چي شد؟! خدايا ! مجروح شدهام !؟ بدنم را تكان مي دهم. نه اثري از درد نيست. دستم را ! مثل اينكه يك حالت عجيبي در دست راستم وجود دارد! پاي راستم نيز! دست و پـاي راست! هر دو مجروح شده است. شهيد نمي شوم؟! حالت عجيبي به من دست مي دهد! يك حالت تأسّف! در پيش چشـم خود مي بينم كه دست و پايم قطع مي شود و ديگر به جبهه نمي توانم بيايم. ده، بيست سال و سي سال ديگر زندگي مي كنم. پير مي شوم. حدود شصت و دو سال عمر مي كنم. از دنيا مي روم. جسد خود را مي بينم. زمان دفن من فرا رسيده است. دست و پاي راست ندارم. تعدادي از نزديكانم دارند مرا دفن مي كنند. موهايم سفيد سفيد است. تأسّف عميقـي سراسر وجودم را مي گيرد. يعني شهيد نمي شوم!؟
يواش يواش درد را احساس مي كنم. امّا با خود مي گويم:« بهتـر است به بچّه ها نگويم. بهتر است آن ها مشغول زد و خورد باشند. فعلاً كه درد قابل تحمّل است.»
لحظات مي گذشت. دستم را درون سينهام گرفتم و آن را فشار دادم. انگشتان دست راستم داشتند ميلرزيدند. تركش به ساعد آن خورده بود.
آن را با دقّت نگاه كردم. بعيد است سالم بماند، حتماً آن را قطع خواهند كرد.
پاچة شلوار نيز مانند آستين دست، پاره پاره بود و خون از آن بيرون مي زد. پاي راستم را كه مجروح بود روي پـاي چپم انداختم.
خمپارهها داشت به اطراف اصابت مي كرد و تركش هاي آن به همه سو پراكنده مي شد. خود را به سمت يك گودال كشيدم تا از تركش هاي جديد در امان باشم.
درون گودال يك گلولۀ آر.پي.جي به صورت عمودي گذاشته شده بود؛ به صورتي كه قسمت خرج آن پائيـن قرار گرفتـه و سر گلوله به سمت آسمان بود. هنوز وارد گودال نشده بودم كه از برخورد يك تركش با قسمت خرج گلوله، گلوله منفجـر و با صداي فيسهاي به سمت آسمان به حركت درآمد. گودال تنهـا از يك طرف محفوظ بود و از طرف ديگـر كاملاً در معرض تركشها بود. حس كردم دارم بيش از حد ناتوان مي شوم و تا لحظاتي ديگر بي هوش خواهم شد.


وظيفۀ خود دانستم بچّه ها را مطّلع كنم. چون تا آن لحظه هنوز كسي مطّلع نشده بود.
با تلاش زیاد بدن خود را بلند كردم و نشستم و فرياد زدم: « كمك ! برادرا كمك !»
بچّه ها با سرعت به سمت من دويدند.
یکی از آن ها پرسید: « چي شده!؟»
گفتم:« مجروح شده ام!»
تعدادي از بچّه ها نيز كه در سنگرها بودند، بيرون آمدند و به كمك من شتافتند.
ناگهان چشمم به نوجواني كه قيافۀ ملكوتي پيدا كرده بود و از او یاد کردم افتاد. بیاختیار با تمام وجودم آه کشیدم. او كه در آخرين لحظات زندگي دنيايي بود و تقريباً پشت او به سمت من بود و به يك كلوخ بزرگ تكيه زده بود، سرش را به سمت من گردانـد و در حالي كه نگاهش در آخريـن لحظات به سمت من بود، سرش بـه عقب افتاد و شهيد شد. احتمالاً تركش همان خمپاره اي كه به من برخورد كرده بود، او را نيز به شهادت رسانده بود.
به علّت نبود برانكارد مرا در پتو گذاشتند و پنج شش نفر اطراف آن را گرفتند و با سرعت به سمت يك خانۀ روستايي كه در همان نزديكي بود، به حركت درآمدند و اين در حالي بود كه خمپاره ها به شدّت در اطراف به زمين مي ريخت و هر لحظه بيم آن مي رفت براي نجات جان من آن ها نيز مجروح شوند. امّا آن ها دست بردار نبودند و با سرعت مي دويدند.
تشنگي و خونريزي موجب شده بـود كه آفتاب گرم كه بـر چهرهام مي تابيد، به شدّت موجـب آزارم شود و لبانم را بسوزاند. كسي حاضر نبود آب به من بدهد، چون با زخم هايي كه داشتم موجب تشديد خونريزي و نهايتاً مرگ مي شد.

در بیمارستان شرکت نفت
حمل با پتو خيلي مشكل بود. مدام مجبور بودند مرا بر زمين بگذارند و مجدّداً بردارند. پيشنهاد دادم دست هايم را برگردن دو نفر بيندازم و آن ها درحالي كه زير رانم را گرفته اند، حركت كنند. مقداري هم به اين صورت حركت كرديم تا به كلبهاي در ميان نخلستان ها رسيديم. يك آمبولانس ايستاده بود. يك مجروح ديگر را هم آوردند. مرا سريعاً سوار آمبولانس كردند.
در حال اغماء بودم. لحظاتي به هوش مي آمدم و اطراف را نگاه مي كردم و دوباره بيهوش مي شدم.
پرسيدم: « آن مجروح كجاست ؟! »
گفتند: « آمبولانس ديگر او را مي آورد.»
گفتم: « چرا او را نياورديد ؟! با همين آمبولانس او را هم منتقل كنيد.»
گفتند: « نگران نباش. او را مي آورند.»
يك نفر با دوربين عكاسي كنار من نشسته بود و تا به حال اغما فرو مي رفتم، از دستم عكس مي گرفت. سعي مي كرد من متوجّه نشوم تا موجب ناراحتيام فراهم نگردد. امّا تا انتهاي ماجرا را خوانده بودم و هيچ اميدي به سلامت دست و پـايم نداشتم. آمبولانس با سرعت وارد منطقۀ فيّاضيّه شد. نخلستآن ها و جادههاي آن برايم آشناتر از اين بود كه در آن حال نيز فراموشم شود. با ديدن هر چيزي سريعـاً محل آن را به خاطر ميآورم. متوجّه شدم به سمت پل دوبّهاي در حركت هستيم و به حالت اغماء فرو رفتم.
در كنار پل مجدّداً به هوش آمدم. جنب و جوش و سر و صداي زيادي اطراف آن بود. آمبولانس از پل عبور كرد و در حالی که آژیر میکشید وارد جادۀ آسفالته شد و با سرعت به حرکت در آمد. نزديكيهاي بيمارستان شركت نفت مجدّداً به هوش آمدم. امّا لحظاتی نگذشته بود که کلاً بیهوش شدم و وقتي به هوش آمدم، درد شديدي در دست و پاي خود حس كردم. دقّت بيشتري كردم. روي يك برانكارد متحرّك در انتظار اتاق عمل! بودم. صداي نالهام بلند بود. درد غيرقابل تحمّل بود. يك پرستار زن در كنارم بود. از او خواهش كردم يك آمپول مسکّن به من تزريق كند و لحظاتي بعد حس كردم يك آمپول به من تزريق شد و ديگر چيزي نفهميدم.
محسني راد!
وقتي چشمم را باز كردم، صبح بود و خود را در يك سالن بزرگ در ميان ده ها مجروح ديگر يافتم. روي يك تخت خوابيده بودم و چند تن از دوستان سپاه آبادان در اطراف تخت ايستاده بودند. با همگي سلام و احوالپـرسي كردم. آن ها از اينكه به هوش آمده ام ابراز خوشحالي مي كردند. دو روز بيهوش بودم و آن ها شديداً نگران شده بودند.
مي گفتند: « اميد نداشتيم به هوش بيايي.»
وسايلم را هم آورده بودند. نمي دانم چه زحماتي كشيده بودند! كسي چيزي نگفت (اخلاص!). فرماندۀ سپاه آبادان هم به ديدنم آمد.
راستي اوّلين لحظهاي كه چشم گشودم، روبروي من يك تخت بود.
چهرۀ رزمندۀ مجروح خيلي آشنابود. كمي دقّت كردم. برادر محسني راد بود. از دوستان خواستم مرا نزد او ببرند و بردند. سلام و احوال پرسي كرديم. وضع مناسبـي نداشت. معلوم شد زماني كه براي رساندن مهمّات تانك به جلو مي رفته است، مورد اصابت تيربار يك تانك عراقي قرار گرفته و از ناحيۀ سينه و از قسمت سمت راست آن مـورد اصابت گلوله واقع شده است. حالش خوب نبـود و نمي شد با او صحبت زيادي كرد. بالاجبار خداحافظي كردم.
مجروحین با عجله اعزام میشدند و ما هم در نوبت اعزام بودیم. يك اتوبوس در بيرون حیاط بيمارستان آماده بود. صندليهاي آن را برداشته بودند و كف آن را تشك چيده بودند و مجروحان را روي آن ميخواباندند. با همۀ دوستان خداحافظی کردیم و آن ها تا اتوبوس ما را بدرقه كردند و سپس امدادگران ما را كه روي برانكارد بوديم، سوار اتوبوس كرده و روی تشکهای اتوبوس خواباندند و پس از لحظاتي اتوبوس به سمت ماهشهر حركت كرد
هنوز اتوبوس به حركت درنيامده بود كه مجدّداً به حالت اغماء فرو رفتم و در فرودگاه ماهشهر چشم گشودم.
بي سعادت!
مجروحان را از اتوبوسها بيرون آوردند و سوار هواپيماهاي سیيكصد و سي كردند. با يكي از پاسداران سپاه شيراز به نام برادر فلاّح در كنار هم بوديم. او از ناحيۀ گردن مجروح شده بود.
پرسيديم: « اين هواپيما به كجا ميرود؟»
گفتند: « به تهران »
ما هر دو گفتيم: « ما به تهران نمي رويم، خانوادۀ ما سرگردان ميشوند.»
گفتند: « فعلاً هواپيمايي جهت شيراز نيست.»
گفتيم: « ميمانيم تا بيايد.»
هواپيمای (سی يكصد و سي) پس از لحظاتی بلند شد و به سمت اهواز به پرواز در آمد.
هواپيما به اهواز رفته بود و فرماندهان ارتش و سپاه را سوار كرده و به سمت ابديّت و زندگي جاودان بهشتي پرواز كرده بود و ساعتي بعد ما داشتيم به سمت شيراز مي رفتيم !؟ بیسعادت !!
اشك از چشمانم جاري شد!
در فرودگاه شيراز آمبولانسها آماده بودند. هر كدام از رزمندگان مجروح را يكي از آن ها سوار كرد و به سمت يكي از بيمارستان هاي شيراز به حركت در آمد. صداي آژير آمبولانس در فضاي خيابان هاي شهر ميپيچيد و بـا سرعت به سمت منطقة قصرالدشت و سپس بيمارستان دور افتادة چمران رهسپار شـد.
با ديدن خيابان ها و سپس دیدن مردم حس كردم از جهاني ديگر دارم به دنيا بازمي گردم. اخبار جبهه ها و پيروزي رزمندگان به گوش همه رسيده بـود. برانكـارد را از آمبولانس بيرون آوردند امدادگران با کمک مردم، مرا در قسمت ورودي ساختمان بيمارستان گذاشتند. جمعيّت حاضر در اطراف من جمع شدند. حـال عجيبي داشتند. با نگاههای پرمعنا به تماشای من ایستاده بودند.
بعضيها التماس ميكردنـد: « چيزي نميخواهي؟»
پيرمردي آنچنان ملتمسانه اين جمله را بيان داشت كه دهانم بـاز شد و به گرسنگيام اشـاره كردم. بيهوشي مجدّد موجب شد چيزي به ياد نداشته باشم. فقط وقتي چشم گشودم كسي در اطرافم نبود. در دالان بيمارستان تنها بر روي برانكارد خوابيده بودم و يك كيسۀ نايلوني پر از كيك در كنارم بود. اشك از چشمانم جاري شد. از محبّت آن پيرمرد و آن التماس و خواهش كه كاري براي من بكند و كرده بود. در اين لحظات كه پانزده سال از آن تاريخ مي گذرد، در حال نوشتن اين خاطره نيز نتوانستم از جاري شدن اشك از چشم خود جلوگيري كنم و اين درحالي است كه شايد او در قيد حيات نباشد، امّا عشق او به انقلاب و اسلام و رزمندگان هميشه برايم درس آموز بوده است.
از پرستار خواهش كردم يك تلفـن در اختيار من بگذارد و او لطف كرد و خواهش مرا بـرآورده ساخت.
به مادرم تلفن كردم و در حالي كه سعي مي كردم صدايم عادي باشد، پس از سلام و عليك و احوال پرسي و در حالي كه ايشان هم متوجّه نشده بود كه من مجروح هستم و فكر ميكرد من از اهواز تماس ميگيرم.
گفتم: « من در بيمارستـان هستم و مجروح شده ام.»
مادرم جا خورد. امّا صدايم و آرامش آن نگذاشت، مسألۀ حـادّي به وجود آيد.
ساعتي نگذشته بود كه مادرم همراه با همسر و يكي از خواهرانم در بيمارستان چمران بالاي سرم ايستاده بودند و با مشاهدۀ وضعيّتم باورشان نميشد كه خود من به آن ها تلفن زدهام. امّا لبخندم از هر حادثهاي جلو گرفت.
با توجّه به دور افتاده بودن بيمارستان شهيد چمران همان شب به بيمارستان نمازي منتقل شدم و در يك اتاق كوچك كه فقط خودم درآن حضور داشتم، بستري شدم. تب آغاز شد و شب با تزريق داروي مسكّن توانستم تحمّل بياورم.

در ميان تب و هذيان و درد، خبر فاجعهاي را از راديو كه داشت اخبار را پخش مي كرد شنيدم. فرماندهان جنگ همگي در يك سانحۀ هوائي به شهادت رسيده بودند. همان هايي كه چند روز قبل از شروع عمليات در اتاق ما در هتل آبادان جمع شده بودند و حال همگي در جوار رحمت الهي آرميده بودند. قیافههای یک یک آنان و سخنان آنان در ذهنم رژه میرفت. شهید کلاهدوز با آن چشمان نافذ، شهید فلاحی با آن کلام جدّی، شهید فکوری با چهرۀ جدّی و در هم رفته، شهید جهانآرا با چهرۀ مظلوم و آرام و شهید نامجو با قیافۀ روحانیاش و کلام او که صبحانه ای را که برایشان تهیه کردم، به شوخی طاغوتی دانست.
با هر سختي بود، آن شب به صبح رسيد.
خبر مجروح شدن ام به تمام آشنايان رسيده بود و عيادت و ملاقات از فردا صبح آغاز شد. كثرت عيادت كنندگان موجبات خستگي شديدم را فراهم كرد. به سختي اين عيادت هاي پشت سر هم را تحمّل مي كردم، امّا به روي خود نمي آوردم.
شب دوّم فرا رسيد و مجدّداً تب و هذيان و درد آغاز شد. پرستار مجدّداً با تزريق يك مسكّن جلو درد را گرفت. با تزريق آن حس كردم دارم از زمين جدا مي شوم و به پرواز در مي آيم و وارد يك عالم خيالي مي شوم. حس كردم يك نوع داروي مخدّر است. امّا درهرصورت آن شب را با مقداري آرامش به سر رساندم، اگر چه تب و هذيان سرجاي خود بود و اين را دوستاني كه شب را بر بالاي سرم گذرانده بودند، مي گفتند.
شهيـد حبيب روزيطلب و برادر عبد الله گلبـن و بعضي دوستـان ديگر آن شب ها بـر بالاي سر مجروحيـن ميآمدند و با خواندن قرآن يا دعاي توسّل موجب تسلاي خاطر آنان مي شدند و آن شب لطف کرده و بالای سر من هم آمده بودند.
دوّمين روز بستري شدن فرا رسيد. با يكي از دوستان داشتیم صحبت ميكرديم. در كلامش صحبت از شهيد هاشمي نژاد كرد. مـن نميدانستم از چـه كسي صحبت مي كند. چون آن روزها حسّاسيّت سياسي به شدّت بالا بود و كوچكترين حادثه در سراسر كشور را انسان متوجّه ميشد.
پرسيدم: « شهيد هاشمي نژاد كيست؟!»
گفت: « شما هاشمي نژاد رانمي شناختيد؟!»
گفتم: « كدام هاشمي نژاد را ميگويي؟!»
گفت: « همان كه سه روز قبل به شهادت رسيد!»
گفتم: « چه كسي را ميگويي؟! من اطّلاع ندارم.»
گفت: « هاشمي نژاد مشهور!»
با تعجّب پرسيدم: « ایشان شهید شده؟! كي؟! كجا؟! چطور؟!.»
گفت: « روز پنج مهر در مشهد توسط منافقين ترور شد و بـه شهادت رسيد.»
از تعجّب نيمه خيز شدم.
شهيد حجّت الاسلام هاشمي نژاد را من از نوجواني با خواندن كتاب « دكـتر و پير»ش ميشناختم و اين كتاب در روح من اثر زيادي گذاشته بود و در حقیقت ایشان با اين كتاب موجب شده بود كه من وارد فعّاليّتهاي سياسي شوم و اوّلین جرقههای بیداری سیاسی خود را مدیون ایشان بودم و حال چند روز از شهادت او ميگذشت و من با توجّه به اينكه بيشتر اوقات اين چند روز را يا در حالت اغماء و بیهوشی به سر برده و يـا در عمليّات بودم، متوجّه نشده بودم. به شدّت غمگين شدم.
درست زماني كه عمليـات ثامن الائمه جهت شكست حصر آبادان آغاز شده بود، در صبح همان روز منافقين دست به اين جنايت زده بودند.
اخبار ديگري نيز به گوشم رسيد كه از عمق توطئۀ جنايتكاران منافق بيشتر پرده برداشت. يكي از دانشجويان مسلمان پيرو خط امام كه در جهاد سازندگي فعّاليّت مي كرد، به نام برادر « مهدي رجب بيگي»، كه برادري صاحب قلم و شاعري توانا بود و بسياري از سرودهايي كه در لانۀ جاسوسي به مناسبتهاي مختلف اجرا ميشد، توسط ايشان سروده شده بود، در روز پنج مهرماه به شهادت رسيده بود.
وقتي از چگونگي شهادت او پرسيدم، معلوم شد منافقيـن در اين روز كه رزمندگان اسلام حملۀ خود را بر عليه كفار بعثي و سرسپردگان به استکبار جهاني آغاز كرده بودند، همگـام با دشمنان قسم خوردۀ بشريّت و اسلام و براي جلوگيـري از شكست اربابان جهان خوار خود و ايادي آنان در منطقه، در تهران مسلّحانه بـه خيابان ها ريخته و تعدادي از مردم بي گناه را به شهادت رسانده بودند و برادر رجب بيگي نيز در يكي از صحنه هاي درگيري و مقاومت مردمي به شهادت رسيده بود.
عليرغم خواست استكبار جهاني و مزدوران پست داخلي آن ها، عمليات ثامن الائمه به پيروزي رسيده بود و حصر آبادان شكسته شده و پس از يك سال لبخند شادي برلبان امام ظاهر و امّت قهرمان ايران، اوّلين گام به سمت پيروزي و بيرون راندن دشمن متجاوز« بعثي صهيونيستي » را برداشته بود.
جهت ثبت در تاريخ لازم است به سرنوشت بعضي افراد كه در اين نوشته از آنان ياد شده است، اشاره گردد:
شهيد حسين امامي
كه در امور اطّلاعات و عمليات با ما همكاري مي كرد. بعداً همين امر را ادامه داد و در لشكر ولي عصر (عج) بود و در عمليات محرّم آخرين بار او را ديدم؛ آن هم به طور كاملاً اتفّاقي و در سال شصت و پنج از شهادت او در عملیات کربلای پنج مطّلع شدم.

شهيد مهدي ظِل انوار
پس از مجروح شدن در عمليات فتح المبين و در حالي كه به علّت اصابت تركش استخوان هاي تَرقُوِّة يك سمت بدنش به كلّ از ميان رفته بود، مجدّداً در جبهه ها حضور مي يافت. او را آخرين بار پس از عمليات كربلاي چهار در مجلس ختم « شهيد محمّد اسلامي نسب»[1] در پادگان شهيد دستغيب اهواز كه محل آن در كوت عبد الله[2] (محل مقر لشكر19 فجر) بود، ديدم. كه با ديدن هم كه پس از سال ها گذر زمان بود، يكديگر را در آغوش گرفتيم و پس از آن جلسه ديگر او را نديدم. پس از آغاز عمليات كربلاي پنج ايشان به همراه دو برادر ديگرشان كمال و جمال ظل الانوار و دامادشان سيّد محمّد كدخدا فرماندۀ گردان امام حسین(ع) به شهادت رسيدند.

شهيد عليرضا هادي پور
پس از مجروحيّت من و با توجّه به اينكه پس از مدّتي جهت مداوا به تهران اعزام شده بودم، دو بار به ديدنم آمد. بار اوّل او را ديدم. خيلي نگران سلامتي من بود و بار دوّم متأسّفانه به دليل اينكه به نمـاز جمعه رفته بودم، موفّق به ديدارش نشدم. فقط پيغام داده بود كه من دعا ميكنم كه خداوند سلامتي را به شما بازگرداند و مدّتي كوتاه بعد از اين در يكي از جبههها سنگر ايشان مورد اصابت خمپاره واقع شده و به شهادت رسيده بود.

عباس نو جوان پانزده سالة آباداني
نوجواني كه مسئول توزيع بنزين بود، پس از عمليات پيروزمندانه ثامن الائمه جهت ملاقات خانواده اش به تهران مي رود. در تهران شب هنگام، جهت يك تماس تلفني با نزديكانش از خانه بيرون مي رود، يك گروه مسلّح منافق با او برخورد مي كنند و پس از اينكـه كارت جبهه را در جيبش مي بينند، او را در كنـار ديوار گذاشته و بـه رگبـار مي بندند و به شهادت مي رسانند.
شهيد يونس عاقل نهند
در دوّمين روز شروع عمليات ثامن الائمه از ناحيۀ پيشاني مورد اصابت گلوله قرار گرفته و به شهادت رسيده بود. محل دفن او در تبريز ميباشد.

شهيد برادر محسني راد
پس از مجروحيّت به تهران منتقل و پس از مدّتي بستري شدن به علّت چركي شدن زخم سينه به شهادت رسيده بود و با توجّه به اينكه به جز يك برادر كسي در اين دنيا نداشت و گويا آن طور كه دوستان تعريف ميكردند، برادرش نيز از شهادت او مطّلع نشده بود. لذا غريبانه با يك آمبولانس او را به بهشت زهرا برده و دفن كرده بودند و قبر مطهر او در پشت سر شهداي هفت تير واقع شده است.

شهيد سيبد مجتبي هاشمي فرماندۀ فدائيان اسلام در جبهة آبادان
پس از شكست حصر آبادان در يـكي از خيابان هاي جنوب تهران به وسيلة منافقين ترور و به شهادت مي رسد. قبر منوّر او در كنار قبر شهيد چمران واقع شده است و عكسي با همان لباسي كه در جبهة آبادان حضور داشت، بر بالاي قبر مطهرش نصب شده است.

شهيد حسن حق نگهدار
از فرماندهان لشكر 19 فجـر بود كه در آخرين روزهـاي جنگ تحميـلي و در طي يـك عقب نشيني كه نيروهاي خودي داشتند، براي نجات جان نيروهاي احتمالي باقيمانده، به جلو مي رود و ماشين ايشان مورد اصابت آر.پي.جي قرار ميگيرد و به فوز عظيم شهادت نائل میگردد.


شهيد عبد الرّسول گُلبُن حقيقي
پس از مدّت ها حضور در جبهه در عمليات والفجر به شهادت رسيد. در آخرين ديداري كه با او داشتم و چند روز قبل از شهادتش بود، در چهره اش نسيم و عطر شهادت موج مي زد و چون روز، روشن بود كه او به زودي به شهادت خواهد رسيد و همين گونه نيز شد.

شهيد مهدي زين الدّين
فرماندۀ لشكر علي ابن ابيطالب در غرب كشور، قبل از شروع عمليات در يك كمين همراه با برادرش به شهادت رسيد. آخرين ديدار با او در والفجر چهار بود و با توجّه به مسئوليّت فرماندهي كه ايشان داشتند و لحظاتی اندک به شروع عملیات مانده بود. سكوت و ابهّت عجيبي در چهره و كلام ايشان وجود داشت كه موجب مي شد انسان با ايشان سخن نگويد و بيشتر به تماشاي حركات ايشان بپردازد و در رفتار ايشان به جستجوي رازها و رمزها بنشيند.

شهيد حسن باقري
پس از سه سال حضور در جبهـه ها به قائم مقامي نيروي زميني سپاه منصوب شده بود و در عملياتهاي ثامن الائمه و فتح المبين و بيت المقدّس و طريق القدس و طرّاحي عملياتهاي والفجر نقش عمدهاي را به عهده داشت و نهايتاً در راستاي انجام عملياتهاي والفجر و طرّاحي آن همراه با شهيد بقايي به شهادت رسيدند.

شهيد حسين علم الهدي

فرماندة سپاه هويزه كه همراه تعدادي از دانشجويان خط امام در عمليات آزاد سازي هويزه پس از عقب نشيني نيروهاي خودي، به محاصرۀ نيروهاي عراقي درآمد و با تعدادي از دانشجويان خط امام و پاسداران، قهرمانانه ايستادند و به شهادت رسيدند و با مقاومت دلاورانۀخود صفحات تاريخ را مزيّن كردند.

برادران علي فضلی،جعفر اسدی، مرتضي قربانی، رحيم صفوی، شهيد احمد کاظمي و شهیدان مهدی و حمید باکری از فرماندهان بزرگ دفاع مقدّس شدند که معرّف حضور همگان هستند.
در اينجا جا دارد از ده ها شهيدي كه دانشجويان مسلمان پيرو خط امام، فاتحان لانة جاسوسي آمريكا، در عملياتهاي مختلف تقديم اسلام و انقلاب و دفاع از ميهن اسلامي كردند، ياد كنم و از خداوند علّو درجات آنان را طلب و مسئلت نمايم: شهيد حسين بسطامي، شهيد حسين بهادري، شهيد محسن وزوايي، شهيد فضل اللّه مير عابديني، شهید مجید صفایی، شهید حسن سیف، شهید بهروز سلطاني و…
اين نوشته به طور كاملاً اتّفاقي در تاريخ 26/4/75 مصادف با آخرين روز ماه صفر و در شب شهادت ثامن الائمّه امام رضا (ع) كه عمليات شكست حصر آبادان با نام مبارك ايشان مزيّن شده بود، به پايان رسيد. اميد است موجب رضايت ايشان و موجب تقرّب به خداوند متعال گردد.
سيّد محمّد هاشم پوريزدان پرست – 26 تيرماه 1357 – شيراز
1- شهيد محمّد اسلام نسب: فرماندة دلاور گردان امام رضا (ع) از لشكر 19 فجر فارس. او جزء فداكارترين و شجاعترين فرماندهان جنگ بود و همواره سختترين قسمت عمليات كه بر عهدة اين لشكر گذاشته ميشد را انتخاب مينمود. در عمليات كربلاي چهار با شجاعت خطوط عراقيها را شكافته و وارد منطقه پنج ضلعي در كنار كانال ماهي در شمال بصره شد و در همان جا به شهادت رسيد، امّا همين فداكاري باعث شد كه در عمليات بزرگ كربلاي پنج، لشكريان اسلام بتوانند با تجربة عبوري كه به خاطر فداكاري ايشان داشتند مجدّداً وارد مواضع عراقيها شده و با وارد كردن تلفات فروان به آن ها، پيروز گردند. اين قهرمان بزرگ جبهههاي حق عليه باطل، قبل از انقلاب به شغل خياطي مشغول بود.
2-كوت عبدالله: شهركي است عرب نشين در حومة شرقي اهواز و پادگان محل استقرار لشكر نوزده فجر فارس به نام پادگان شهيد آيت اللّه دستغيب در آن واقع شده بود.
نام و نام خانوادگی:
1329 تاریخ ولادت :
1360/08/13 تاریخ شهادت :
آبادان محل شهادت :
بهشت زهرا(س) قطعه 24 ، ردیف 107 ، شماره 119 نشانی مزار :
ناحیه 1
ناحیه:
فرازهایی از وصيتنامه شهيد محسني راد : … امروز مثل همیشه تاریخ ، انقلاب اسلامی ما را خطر فرصت طلبان و ماجراجویان و خودخواهان به شدت تهدید می کند. فرصت طلبان را در هر لباس و هر مرام میتوان دید و نمی توان بر گروهی یا دسته ای به طور کامل اطمینان کرد چرا که در هر انسانی در مقام و موقعیت ، زمینه های انحراف وجود دارد و همواره به تعبیر قرآن انسان با نفس لوامه خود در ستیز است. … جمهوری اسلامی ایران که ثمره تلاش شهیدان تاریخ از زمان آدم تا زمان خاتم و از عاشورای حسینی تا 22 بهمن خونین خمینی امانتی گرانقدر و سنگین است که از امروز حراست و حفاظت از این خونها بعهده برادران و خواهران مسلمان این عصر حاضر سپرده شده است. که نتیجه تلاش انبیاء ابراهیمی است که در وجود امام و امت و انقلاب اسلامی ایران تبلور یافته است. همانطوری که پیروزی انقلاب به شهادت و جانبازی مسلمین انجامید ، حراست و تداوم آن صدها برابر به ایثار و جانفشانی ما نیازمند و محتاج است که بر نگهبانی از آن شهادت لازم است و باز هم خون باید داد. در حال حاضر استکبار جهانی و غارتگران بین المللی چه غرب و چه شرق به کمک سازمانهای جاسوسی خود با تمام نیرو برای از بین بردن جمهوری اسلامی با مزدوران داخلی وحدت بوجود آورده همکاری می نمایند. مزدوران شرق و غرب با چهره های منافقین و مشرکین و خودفروختگان ملی گرا و لیبرال آمریکایی برآنند تا بر مسیر خروشان امت اسلامی سد شوند و به خیال خام خویش این منشاء حیات و حرکت را به مردابی که جایگاه کرمها و عفونتها است مبدل سازند غافل از اینکه این انقلاب اسلامی را قدرتی ما فوق قدرتهای پوشالی ظاهری نگهبان است و کسی را یارای تجاوز به قلمروش نیست و هر روز که میگذرد نبرد سهمگین و غرورآفرین رزمندگان حق علیه استکبار جهانی همچون قلب توفنده انقلاب حیات و زندگی به رگها و شریانهای امت ما می دهد تا با توان و نیروی بیشتری برای تحقق آرمان والای الهی خویش و آماده ساختن زمینه ظهور منجی بزرگ انسانهای دربند تاریخ ، امام مهدی (عج) به پیش می تازد تا جمهوری اسلامی در سر تا سر جهان به رهبری آن منجی و نائبش امام خمینی به تحقق برسد به امید آن روز .