امّا ماجراي گشت:
آمدم جانم را بدهم پايم را دادم !
برادر زراعت كار تعريف مي كرد كه يك شب چهار تا از بچّهها را مطابق روال هر شب جهت گشت شناسايي به جلو فرستادم. پس از گذشت ساعتي صداي انفجاري در وسط بيابان بلند شد و تيربارهاي عراقي به آن سمت شروع به تيراندازي نمودند. با بيسيم با بچّه ها تماس گرفتم و از حال آن ها پرسيدم.
آن ها گفتند: « پاي يكي از بچّهها روي مين رفته و قطع شده است.»
با گرفتن مشخّصات محل آن ها كه در نزديكي تانك سوخته بود، با چند تن ديگر از بچّه ها با سرعت به طرف تانك سوخته حركت كرديم. عراقيها نيز كه متوجّه شده بودند ما داريم به سمت محل انفجار ميدويم، به سوي ما آتش گشودند. ولي آن چنان من در فكر رسيدن به آن ها بودم كه به آتش سنگين عراقيها توجّه نداشتم. بقيّۀ بچّهها افتان و خيزان ميآمدند، امّا من ميدويدم. تا بالاخره به تانك سوخته رسيديم. در آنجا مشاهده كردم كه پاي يكي از بچّه ها از ساق قطع شده است.
ماجرا را پرسيدم.
گفتند:« پس از اينكه مناطق زيادي را گشت زديم، به اينجا رسيديم و جهت استراحت كنار تانك نشستيم. اين برادر پايش را دراز كرد تا رفع خستگي كند كه پايش روي مين رفت و قطع شد.»
برادر زراعت كار ميگفت: آن برادر رزمنده در حالي كه پايش قطع شده بود به ما اميدواري مي داد و ميگفت: « مبادا ناراحت شويد و روحيّۀ خود را از دست بدهيد. من آمدم جانم را بدهم، پايم را دادم. فكر نكنيد من از جبهه مي روم در اوّلين فرصت باز خواهم گشت.»
برادر زراعت كار اشاره ميكرد كه من هيچ حرفي براي گفتن نداشتم و فقط بر سر و صورت او بوسه ميزدم. او را روي برانكارد گذاشتيم كه به عقب بياوريم. ناگهان به ذهنم رسيد كه اين منطقه بايد پر از مين باشد وگرنه يك دانه مين كه در وسط بیابان نميتواند وجود داشته باشد. لذا بلند دستور دادم همه سر جاي خود بيحركت بايستند! و سپس فرياد زدم وگفتم « به اطراف خود نگاه كنيد! ببينيد از مين[1] خبري هست يا نه؟»
بچّهها شروع به جستجو كردند و همه اظهار داشتند كه چيزي مشاهده نميكنند. امّا وقتي خودم شروع به جستجو كردم و اين در حالي بود كه دستۀ برانكارد نيز در دستم بود، ناگهان مشاهده كردم كه در يكي دو سانتي متري پوتين ام يك مين ضد نفر وجود دارد. برانكارد را به دست بچّهها دادم و به آن ها گفتم: « از اطراف من دور شوید.»
فكر ميكردم مين ممكن است از نوع « قطع فشاري»[2] باشد. لذا براي اينكه اگر با برداشتن پايم مين منفجر شد، آسيب كم تري به آن برساند، سعي كردم پايم را كج كنم و بدنم را از آن دور سازم كه پس از انجام اين كار و منفجر نشدن مين، متوجّه شدم مين فشاري بوده است، ولي پاي من روي آن نرفته است.
او ميگفت: « ببين! فقط يكي دوسانتي متر پاي من با مين فاصله داشت، آيا اين جز تقدير الهي و درسي كه خداوند ميخواست به من بدهد ـ كه جز با خواست او حادثه اي اتفّاق نمي افتد ـ چيز ديگري مي تواند باشد؟!»
حرفش را تأييد كردم. او درحقيقت داشت، در قالب تعريف ماجرايي كه براي او اتفّاق افتاده بود به من درس مي داد. این جریانات آيات قرآن را كه ميخواندم، برايم تفسير ميكرد و بعداً كه به تفاسير و سخنان علما و حضرت امام مراجعه مي كردم، ميديدم نظر آن ها همان تفسيـري بوده است كه از آيات برداشت كردهام.
آري، جبههها، مدرسهاي بود كه اسلام و قرآن را براي انسان تفسير و راه را براي طالبان حقيقت ميگشود و روشن ميكرد و خوشا به حال آنان كه از اين مدرسه و از اين دانشگاه فارغ التّحصيل شدند و مراتب علم و معرفت و انسانيّت را پيمودند.
داد زديم خودي ! خودي !
به تدريج به بچّههاي خميني شهر علاقۀ بيشتري پيدا كردم. از مسئولين آن ها خواستم تا مرا هم در گشتهاي شبانه راه بدهند. بالاخره يك شب اين سعادت برايم پيش آمد. در ابتداي شب به خط آن ها رفتم. پس از صرف شام و گفتگوهاي دوستانه و بحث روي مسائل سياسي روز كه بيشتر حول و حوش خط ليبراليسم (بني صدر) و منافقين و ساير گروهك ها و خيانت آن ها در پشت جبهه و ظلم به مسئولين انقلاب از جمله شهيد بهشتي و ترور شخصيّتي ايشان بود، يواش يواش ساعت به دوازده شب نزديك شد. اسلحۀ خود را برداشتم. خشاب ها را كه قبلاً به فانوسقه وصل كرده بودم، بر كمر و شانه هايم محكم كردم و پوتين را پوشيدم و آماده شدم تا همراه بچّهها راه بيفتم. قرار بود پس از گشت در مناطق مورد نظر و کسب اطّلاع از اوضاع دشمن، به منطقة نيروهاي ارتش رفته و از آنجا در منطقۀ خودي، به خط اوّليه برگرديم.
سؤال كردم: « به بچّههاي ارتش اطّلاع داده شده است؟»
گفتند: « بله! به مسئول مخابرات آن ها اطّلاع دادهايم و او به پاس بخش و نيروهاي در خط اطّلاع خواهد داد.»
با اطمينان به راه افتاديم. مناطق زيادي از بيابان كه بعضي نقاط آن داراي گودي و بلندي بود را زيرپا گذاشتيم، امّا نه مطلب تازهاي بدست آوردیم و نه با گشتيهاي عراقي روبرو شديم. نزديكيهاي طلوع فجر با آرامش و خيال آسوده به سمت نيروهاي خودي حركت كرديم. به سمت دشمن رفتن مانند از كوه بالارفتن است. هر قدم انسان بايد به سختي و زحمت يك قدم روي خود بگذارد، و جلو برود، امّا بازگشت از سمت نيروهاي دشمن به سمت نيروهاي خودي چون سرازير شدن ازكوه دو لذّت دارد: اوّل فتح قلّه و هدف مورد نظر و دوّم، راحتي نزول از قلّه.
شايد بتوان گفت، ما نيز چنين حالي را داشتيم آن هم در آن بيابان بيانتها و زیر آسمان زیبا و ستارگان پر نور و درخشان و در نزديكي سحر.
از دور كه به خطوط چشم ميانداختيم و گلولههايي كه داشت شليك ميشد و منوّرهايي كه در آسمان منفجر و نورافشاني ميكرد و صداي انفجارهايي که از دور و نزديك به گوش مي رسيد، حالت عجيبي در وجود انسان پديد مي آورد. حالتي كه جز در جبهه و جنگ و جز در آن روزها، نميتوان آن را حس و درك كرد.
مواضع خودي داشت کاملاً پيدا ميشد و تير بارچي را داشتيم به خوبی مشاهده مي كرديم. امّا احساس كرديم كه وضعيّت عادي نيست!
پرسيدم: « مگر به آن ها نگفتهاند؟»
همه گفتند: « چرا گفتهايم.»
حس كردم تير بار چي آمادۀ شليك است.
مقداري ترس در جانم فرو ريخت و پايم سست شد.
به دوستان گفتم: « اشتباه نيامده باشيم. حتماً مواضع خودي است؟! اشتباه نكرده ايم ؟!»
گفتند: « نه ! يقيناً مواضع ارتش است.»
بر اساس گرا و جهتي كه از روي ستارگان در جهت شمال معلوم بود خودم هم يقين داشتم.
از خود پرسیدم: پس چي شده است؟!
ناگهان صداي ايست بلند شد.
داد زديم: «خودي! خودي!»
فرياد زد: « ايست! حركت نكنيد! و گرنه شليك ميكنم!»
همه ايستاديم و بر سر جاي خود ميخكوب شديم.
تعدادي از بچّههاي ارتش كه از خواب پريده بودند، به پشت خاكريزها ريختند و مشغول نظارۀ ما شدند.
يكي از بچّهها فرياد زد: « با افسر نگهبان هماهنگي كرده ايم!»
يكي از ارتشي ها داد زد: « آهسته جلو بياييد!»
و ما با احتیاط جلو رفتيم و نزدیک آن ها ایستادیم.
مسئول دسته جلوتر رفت و با افسر نگهبان شروع به صحبت كرد و او پرسيد: « با كي هماهنگي كردهايد؟ من اصلاً روحم خبر ندارد! نزديك بود همۀ شما را به رگبار ببنديم. ما فكر كرديم شما عراقي هستيد، فقط خدا رحم كرد. از اينكه داشتيد بيخيال ميآمديد، گفتيم نبايد نيروهاي عراقي باشيد.»
گفتيم: « ما با افسر مخابرات هماهنگي كرديم و او را دقيقاً در جريان گذاشتيم !»
او گفت: « اصلاً چيزي به من نگفتهاند. امّا در هر صورت به خير گذشت. نزديك بود به دست ما كشته شويد.»
افسر مخابرات پيدايش شد.
ـ یکی از بچّههای ما داد زد: جناب سروان! چرا اطّلاع نداده ايد نزديك بود…
و او جواب داد: من به افسر نگهبان گفتم!
و افسر نگهبان با تعجّب پرسید: به من؟!
و او جواب داد: نه! به سروان…
و افسر نگهبان بیان داشت: امّا او موقع تعويض پست به من نگفت!
افسر نگهبان قبلي پيدايش شد و معلوم شد كه فراموش كرده و به خاطر خستگي كه داشته به افسر بعدي نگفته است.
خداوند خير او را ميخواست و حادثهاي بوجود نيامد. به چاي دعوتمان كردند و پيش آن ها كه اكثراً آدم هاي با صفايي بودند و چهرههایي نوراني داشتند، مانديم. جبهه آدم ها را خدايي ميكرد و در نتيجه دوست داشتني. افسر نگهبان قبلی خيلي شرمنده بود. ما هم مدام او را دلداري ميداديم. صبح شد و سپيدۀ سحر سر زد. به نماز ايستاديم و سپس در سنگرهاي آن ها به خواب رفتيم. خداوند در بستر امن و امان خود ما و جانمان را و آن ها را از عذاب وجداني كه معمولاً پس از اين گونه وقايع براي انسان به وجود مي آيد، حفظ كرده بود. يادم افتاد به برادرم كه در سوسنگرد چنين حادثه اي برايش اتفّاق افتاده بود. او به سمت يك تانك خودي كه تازه وارد منطقه شده بود، به خيال اينكه تانك دشمن است و آن ها را محاصره كرده است، شليك كرده بود و اگر چه گلولۀ آر.پي.جي به تانك برخورد كرده بود، امّا منفجر نشده بود. او بعداً فهميده بود كه ضامن گلولة آر. پي.جي را نكشيده و خداوند به اين وسيله از فاجعهاي جلوگيري كرده بود.
صبح پس از اينكه آفتاب بيابان را در آغوش خود گرفته بود، از گرماي سنگر بيدار شديم و پس از صرف صبحانه با برادران ارتشي، از آن ها خداحافظي كرديم و به خط خود بازگشتيم.
محمّد مين ياب !
ادامۀ گشت ها، موجب مي شد بچّه ها بيشتر روحيّه بگيرند و با شرايط جبهه بيشتر آشنا شوند و جهت آينده ساخته و آماده گردند. نوجواناني نيز بودند كه با توجّه به سن كمي كه داشتند، در اين جريان استعدادهاي خاصي از خود بروز مي دادند. مثلاً يك نوجوان شانزده ساله كه به او محمّد ميگفتند در ميان بچّههاي خميني شهر بود. در يكي از گشت هاي شبانه يك مين ضد نفر كه باران مقداري از آن را بيرون آورده بود، پيدا شده بود. بچّه ها سريعاً به عقب مي آيند تا دستگاه مين ياب را ببرند و ساير مين ها را پيدا كنند. امّا هر چه سعي مي كنند دستگاه چيزي را نشان نمي دهد. مين پيدا شده را زير دستگاه مي گذارند، ولي باز عكس العملي نشان نميدهد. متوجّه مي شوند مين پلاستيكي است و دستگاه توان يافتن اين نوع مين را ندارد. علي الظّاهر اين نوع مين را اسرائيل به تازگي در اختيار صدام قرار داده بودند. لذا به فكر ميافتند با همۀ زحمتي كه داشت، با دست و وسايل ابتدايي زمين را بگردند و مين ها را پيدا كنند. يكي از افرادي كه در اين رابطه تلاش فوق العادهاي ميكرد، محّمد بود. او توانسته بود در يكي از مواردي كه براي يافتن مين رفته بود، بيش از بيست مين را پيدا كند. اين موضوع باعث شد كه رزمندگان روحّيه و ايمان تازهاي نسبت به خود پيدا كنند و لذا بسياري از آن ها جهت يافتن ميـن شب ها بـه جلو ميرفتند و كلاً تحرّك تازهاي در جبهۀ ذوالفقاري پيدا شد كه در صفحات آينده در مورد نتايج آن صحبت خواهد شد.
از كنار لوله ها بياييد !
در تاريخ بیست و پنجم آذر يعني يك هفته پس از ماجراي حمله و عدم موفقيّت آن برادر رضا سيف اللهي از دانشجويان خط امام و از فرماندهان سپاه به آبادان آمد و جلسات متعدّدي با مسئولين سپاه داشتند كه من هم حضور داشتم. اخبار حملۀ نوزدة آذر با توجّه به اينكه در جبهۀ آبادان هر كس مستقل عمل ميکرد و برنامه ريز اصلي ارتش بود، به صورت ديگري براي آن ها مطرح و حتّي يك نوع پيروزي عنوان شده بود و ما جريانات تلخ حمله را براي ايشان بيان كرديم. قرار شد به جبههها سر بزنيم. يك ماشين لندرور در اختيار ما گذاشته شد. من رانندگي آن را به عهده داشتم. از پل ايستگاه هفت گذشتيم و وارد ابتداي جادة آبادان ماهشهر شديم. بايد به سرعت ميگذشتيم و به دليل كم تجربگي در رانندگي ديدم اين كار از من بر نميآيد و ممكن است ماشين را چپ كنم؛ آن هم با توجّه به اينكه من اوّلين بار بود پشت لندرور مينشستم. جاي تعارف نبود.
رو به برادران كردم و گفتم: « راستش من رانندگي ام خوب نيست. اينجا بايد با سرعت بگذريم هركدام بهتر مي توانيد رانندگي كنيد. بهتر است اينجا پشت ماشين بنشينيد.»
براي آن ها جاي تعجّب بود!
امّا به هرصورت براي من بهتر از اين بود كه ماشين چپ مي شد يا هر حادثۀ ديگري به وجود ميآمد.
برادر رضا سيف اللهي پشت فرمان نشست و با سرعت گذشتيم و در نقطۀ مورد نظر كه سنگر بهداري نيز بود، پارك كرديم و به سمت خطوط نيروهاي خودي پياده به راه افتاديم. ضمن صحبت با برادران مستقر در خط ، با دوربين مشغول بررسي خطوط عراقيها شديم.
لودرها و بولدزرهاي آن ها در روز هم مشغول كار بود.
كاري كه ما اصلاً امكان انجام آن را نداشتيم.
چون آتش سنگين عراق سريعاً از آن جلو ميگرفت، ولي عراقي ها به راحتي داشتند در مقابل چشم ما امور مهندسي خود را انجام ميدادند و دليل آن نيز برخوردار نبودن ما از پشتیبانی آتش بود.
متأسّفانه فرماندهان ارتش به دستور بني صدر از دادن كوچكترين امكانات به سپاه خودداري ميكردند و ما را شديداً تحت فشار قرار داده بودند. در حين بازديد و صحبت با رزمندگان، عراقيها كه از حضور گروهي جهت بازديد مطّلع شده بودند، شروع به پرتاب خمپاره به طرف ما كردند. يكي از خمپاره ها به فاصلۀ پنج متري ما اصابت نمود. گويا خداوند از قبل سپري را به وجود آورده بود كه بازديد كنندگان آسيبي نبينند. يك تپّۀ كوچك كه با چند بيل لودر خاك و گل بوجود آمده بود، بين ما و گلولۀ خمپاره واقع شده بود و جلو اصابت تركشها را گرفت. من كه در فاصلۀ دورتري ايستاده بودم و شاهد سقوط خمپاره و انفجار آن بودم، مبهوت شدم.
به فكر فرو رفتم و با خود گفتم: « اين چند بيل خاك و گل در اينجا چكار مي كرد؟»
دليلي براي وجود آن نبود.
امّا نه !
اينها از عالم ماوراء و عالم غيب است.
اين ها آيه است. خدا دارد خود را نشان ما ميدهد.
آورده اند كه به ما درس بدهند! درس توحيد! درس خداشناسي! اين يك نشانه و آيه از سوي او بود! ما را به جبهه نياوردهاند كه كاري كنيم.
پس از اينكه صحبت ها كه با شور و هيجان ادامه داشت و خمپاره نيز نتوانسته بود در ادامۀ آن خللي وارد كند، تمام شد به عقب باز گشتيم، من جهت احتياط به چند تن از همراهان برادر سيف اللهي اشاره كردم كه شما از كنار لوله ها بياييد و ما هم از اين قسمت مي رويم. آن ها از آن سو رفتند و ما هم به راه افتاديم. در مسير حركت، ما بيخيال مشغول صحبت بوديم كه ناگهان زوزۀ خمپارهاي توجّه همه را جلب كرد. تا متوجّه شدم گلوله به كدام سمت در حال حركت است، صداي انفجار را نيز شنيدم و آه از نهادم بلند شد! درست در چند متري برادراني كه من از آن ها خواسته بودم از كنار لوله ها بيايند اصابت كرده بود. آن ها فرصت خوابيدن هم نداشتند. فقط جلوي چشمان منتظر و نگران ما و به خصوص من كه آن ها را به آن طرف فرستاده بودم، فرصت يافتند بنشينند. چقدر براي من طولاني و ناراحت كننده بود تا مجدّداً برخاستند و ايستادند. فكر ميكردم تركش خمپاره حتماً به آن ها اصابت كرده است. امّا نه! خمپاره روي لوله ها خورده بود و تركش هاي آن در هوا پخش شده بود و به آن ها اصابت نكرده بود.
آن ها مجدّداً شروع به حركت نمودند و ما نيز از ميانۀ دشت در حالي كه خمپاره اطرافمان ميخورد شروع به دويدن كرديم و وارد سنگر بهداري شديم. خمپاره باران قطع شد و ما پس از مقداري صحبت با بچّههاي بهداري و اطّلاع از مشكلات آن ها سوارماشين لندرور شديم و مجدّداً وارد جاده گرديديم.
من گفتم: « اينجا سرعت را زياد كنيد! احتمالاً در كمين هستند.»
با سرعت زياد ماشين به حركت درآمد و از جاده گذشت و در انتهاي آن به سمت راست پيچيديم تا از طريق ايستگاه دوازده به كوت شيخ برويم. در راه از مسائل مختلف صحبت مي كرديم. مسايل روز، خيانت بنيصدر، آيندۀ جنگ. فاصلۀ كوتاه بين خرمشهر و آبادان با سرعت طي شد.
وارد منطقۀ كوت شيخ شديم.
آتش سنگين بود.
صداي انفجار از نقاط مختلف آن به گوش مي رسيد.
من كوچه پس كوچههاي كوت شيخ را نميشناختم. مقداري سرگردان شديم تا مسئولين خط را پيدا كرديم. پس از صحبت با آن ها به ديدار رزمندگان خرمشهري مستقر در سنگرها و خانهها رفتيم. در يكي از اتاق ها تعدادي از بچّه هاي خرمشهر مستقر بودند. چاي تعارف كردند.
پس از صرف چاي يكي از آن ها با اشاره به چهارتا از نيروهايشان گفت: « اینها جزء شهداي زنده اند!»
ما مقصود او را متوجّه نشديم.
گفت: « بالاي سرتان را نگاه كنيد!»
نگاه كرديم، يك گلولۀ توپ سقف را شكافته و تا نيمه وارد فضاي اتاق شده بود.
با تعجب گفتم: « اين چيه؟!»
یکی از آنان گفت: « ديشب اين برادران در اين اتاق حضور داشتند كه اين گلوله به سقف اصابت كرده است، امّا خداوند نخواسته و منفجر نشده است.»
به آن برادران نگاه كردم.
قيافههاي آرام و نوراني آن ها برايم جالب بود. به ياد حضرت اسماعيل افتادم در لحظاتي كه از قربانگاه با پدر خود باز ميگشت.
از شكاف هايي كه در ديوار خانهها ايجاد شده بود، خانه به خانه به سمت كنارۀ كارون راه افتاديم. در بعضي اتاق ها كه از آن عبور ميكرديم، عكس هاي خانوادگي مردم خرمشهر هنوز روي ديوارها بود و وسايل زندگي مردم هنوز دست نخورده وجود داشت و رزمندگان چون يك امانت از آن نگهداري ميكردند. كانال هايي را كه رزمندگان در خانه ها و كوچه پس كوچه ها كنده بودند، پشت سرگذاشتيم تا به سنگرهاي كنار رودخانه رسيديم و از آنجا با دوربين به آن طرف رودخانه چشم دوختيم. خانه هاي ويران، مغازههاي خراب شده، كشتيها، لنجها و دوبّههاي غرق شده در آن سوی رودخانه ديده ميشد. صداي لودر و بولدزر عراقيها نيز به گوش میرسید. پس از ساعتي تماشاي آن سوي ساحل كه با تأسّف فراوان همراه بود، بازگشتيم. از كوچه ها كه مي آمديم، چند بار خمپاره در نزديكي ما فرود آمد. امّا هر بار به لطف الهي به كسي اصابت نكرد.
با خود گفتم: هر بار كه من به اين دو خط سر زدم، يك گلوله هم شليك نشد.
امّا امروز چه خبر شده است؟
اين همه شليك خمپاره؟!
نهايتاً به اين نتيجه رسيدم كه امروز خداوند مهمانان ما را دارد به مهماني توكّل و ايثار و تكيه بر خود دعوت مي كند و به آن ها دارد درس مي آموزد تا آن ها وظايف خود را با توكّل بر او و بدون ترس و واهمه از كسي و چيزي انجام دهند.
به آبادان بازگشتيم.
پس از خواندن نماز و صرف ناهار، مهمانان ما آمادۀ رفتن شدند.
برادر رضا سيف الّلهي توصيه كرد: « شما به جبهه سر بزنيد و به بچّه ها روحيه بدهيد.» سپس خداحافظي كرد، ماشيني در انتظار بود كه آن ها را به « چوئبده» برساند تا با هلي كوپتر به اهواز بروند.
بي احتياطي !
از اهواز بچّهها خبر آوردند كه در پايگاه « منتظران شهادت» انفجاري رخ داده است و چند تن از بچّه ها به شهادت رسيده و چند نفر هم مجروح شدهاند. در پرس و جوي بيشتر متوجّه شدم كه يكي از دانشجويان مهندسي كه در واحد تخريب بود، در اتاق مشغول آزمايش يك نارنجك بوده است، ضامن آن را كشيده و زير ضربه زن آن يك قطعه پلاستيك گذاشته بود تا از برخورد آن با چاشني جلوگيري كند، امّا پلاستيك توان تحمّل ضربه را نداشته و نارنجك منفجر شده بود. او اين كار را جلو چشم تعدادي از بچّه ها كه در اتاق حضور داشته اند، انجام داده بود. در اين جريان متأسّفانه دانشجوي فوق الذّكر و برادر شجاع الدّين رضوي به شهادت رسيده و تعدادي نيز مجروح شده بودند.
با شنيدن جريان خدا را شكر كردم! زيرا از وضعيّت اتاق تخريب اطّلاع داشتم. در اتاق تعدادي مين ضد تانك، چندين گلولة موشك تاو و مقدار زيادي از انواع مهمّات و مين هاي ضد نفر وجود داشت و اگر يكي از آن ها منفجر مي شد، با توجّه به اينكه اتاق تخريب نزديك اتاق فرماندهي و اطّلاعات عمليات بود، خدا ميدانست چه عواقبی در پی داشت. مبتدي بودن رزمندگان در امور نظامي گاهي موجب فجایعی از این قبیل میشد. من نيز چندين بار نزديك بود با دست خود، خود را به كشتن بدهم. مثلاً يك بار مقداري مواد انفجاري را از گلوله اي بيرون آوردم و در يك مخزن سوخت موشك تاو كه از ساعد دست كوچك تر و مانند كپسول گاز است كردم تا ببينم كه اين مواد مي تواند موجب حركت آن را فراهم كند يا نه. اين آزمايش را در يك گودال در نزديكيهاي هتل آبادان كه البتّه به يك محوطة باتلاقي مانند مشرف بود، انجام دادم. مقداري مقوا را آتش زدم و كپسول را در كنارش گذاشتم تا آتش به آن برسد و موجب انفجار و شليك موشك وار آن را فراهم آورد. امّا هر چه منتظر ماندم از اين امر خبري نشد تا بالاخره مقواهاي مشتعل خاموش شد. بلند شدم تا از علّت عدم موفقيّت آزمايش با خبر شوم كه بلافاصله صداي انفجار مهيبي بر خاست و كپسول منفجر شد و تكۀ بزرگي از آن از نزديكي سرم گذشت و به سمت سنگر ضد هوايي پرتاب شد كه البتّه چون كسي در آن لحظه در آنجا حضور نداشت. به خیر گذشت و حادثهای اتفّاق نیفتاد. حال كه نیز نزديك دو دهه از اين حادثه مي گذرد، هنوز از لطف الهي كه به اين صورت مجروح يا كشته نشده ام، شگفت زده و شكرگذار هستم. در هر صورت گاه گاهي اين كنجكاوي ها و بي تجربگي ها فاجعه هايي به بار مي آورد كه به نمونه هايي از آن اشاره شد. اگر چه اكثر موارد آن با لطف الهي به خير مي گذشت.
اطّلاعيّة ترحيم يك كودك[3] !
تصميم گرفتم چند روزي به مرخصي بروم. پس از واگذاري مسئوليّت ها به چند تن از دوستان و خداحافظي از بچّههاي در خط و نيز دوستاني كه در هتل بودند، در حالي كه آخرين لحظات نيز به دنبال چاپ آخرين بولتن بودم، با يكي از دوستان به سمت چوئبده حركت كرديم. پس از رسيدن به آنجا از موتور پياده شدم و موتور را به او سپردم. وسايل و كلاش خود را كه براي حمل آن نامه دريافت كرده بودم، برداشتم و پس از خداحافظی به سمت محوطۀ توقّفگاه هليكوپترها رفتم تا با یکی از آن ها به ماهشهر بروم. اسلحه را به اين خاطر برداشته بودم كه در برگشت كه احتمالاً باید با لنج ميآمدم در صورت حملۀ عراقيها اسلحهاي همراه خود داشته باشم. در محوطۀ فرود هليكوپتر در انتظار بودم تا نوبت ما برسد. جهت سوار شدن همه را بازرسي كردند.
با ديدن اسلحه گفتند: « شما نميتوانيد با اسلحه سوار شويد.»
گفتم: « مجوّز دارم، لازم بوده است همراهم باشد.»
گفتند: « نه! نميشود.»
كار به مسئولين بالاتر كشيد و بالاخره با توجّه به نامۀ سپاه آبادان اجازه دادند آن را با خود به هلي كوپتر ببرم. در صف سوار شدن ايستادم. در كيف خود مقداري پوكههاي سلاحهاي مختلف را[4] به همراه داشتم وقتي به ابتداي خط رسيدم و نفر جلوي مرا داشتند ميگشتند، متوجّه شدم اجازه نميدهند پوكهها را كسي با خود ببرد. امّا بيش از اندازه براي من زشت بود كه از ساكم پوكهها را، آن هم جلوي آن همه آدم بيرون بياورند. خيلي ناراحت و شرمنده بودم و نميدانستم چه كنم.
ناگهان فكر عجيبي به ذهنم خطور كرد.
با سرعت يك پوكۀ بزرگ را در آوردم و به سرباز نشان دادم و گفتم: « اينكه چيز مهمّي نيست، بگذار آن را ببرم، براي برادر كوچكم است.»
گفت: « نه! دستور داريم همه را بگيريم.»
گفتم: « لطف كن، برادرم ناراحت ميشود.»
سرباز اصرار و من هم اصرار.
گفتم: « حالا كه نميشود. خوب! باشد! بگير!»
و آن را به او دادم و كيف را برداشتم و سوار هليكوپتر شدم و اين در حالي بود كه در كيف من تعداد زيادي پوكه و حتّي بدنه و سوخت يك خمپارۀ منوّر هشتاد، وجود داشت. از اين شيطنت خود تعجّب كردم! يادم افتاد به دوران انقلاب كه وقتي گشت ساواك مرا گرفت، به همين صورت از دست آن ها در رفتم. البتّه اين بار يك سرباز جمهوري اسلامي بود و من هم توجيهم اين بود كه كاري كردهام كه جلوي تعداد زيادي رزمنده و ارتشيها آبروي سپاه نرود و با اين كار جلو آن را بگيرم! كه البتّه حادثه اي پيش آمد كه مقداري بيدارم كرد. ( كه بعداً تعريف ميشود).
هليكوپتر كه خلبان آن حدود سی سال داشت، از زمين بلند شد و در ارتفاع كم با سرعت به سمت ماهشهر حركت كرد. نهرها در زمينهاي رسوبي، مانند مارهايي كه بي حركت خفتهاند، نمايان شدند و هليكوپتر چون پرندهاي از بالاي آن ها ميگذشت و منظرۀ جالبي در نظرم به وجود آورده بود. در كنار خلبان نشسته بودم و به حركات او با تعجّب و دقّت نگاه مي كردم. از مطالبی که او در بي سيم بیان میکرد، متوجّه شدم که پرواز هليكوپتر با پوشش هوايي هواپيماها انجام مي شود، و گرنه عراقيها سريعاً به آن ها حمله مي كردند. مشغول تماشاي منطقه بودم كه بندر امام و كشتيها و لنجهاي لنگر گرفته در اسكلههاي آن از دور مشاهده شد. هليكوپتر با رسيدن به بندر چرخي زد و بر زمين نشست. از آن پياده شده و به ماهشهر رفتم و در شهر مشغول گشتن شدم. از جريان زندگي عادي و روزمرّه مردم در آنجا تعجّب كردم. زنها و بچّه ها در رفت و آمد بودند. آن هم با توجّه به اينكه ماهشهر از جبهة آبادان فقط صد كيلومتر فاصله دارد. در خيالات خود غرق بودم كه متوجّه شدم تعدادي از نوجوانان مشغول تماشاي من هستند! كلاشي كه بر دوش انداخته بودم، آن ها را متوجّه من كرده بود. چند نفر از مردم نيز كه در حال گذشتن از كنار من بودند، به صدام لعن و نفرين ميفرستادند!
چند تن از بچّه ها دورم جمع شدند و شروع به سؤالات مختلف از جبهه كردند. جواب آن ها را دادم و سپس به راه افتادم تا به سمت اهواز بروم. روي ديوار يك اطّلاعيّۀ ترحيم بود، امّا يك اطّلاعيّۀ عادي نبود. عكس يك دختر كوچك بود، چند بار هم آن را ديدم، فكر كردم حتماً در بمباران شهيد شده است.
كنجكاوي رهايم نكرد و بالاخره در سر يكي از كوچهها كه مجدّداً يكي از آن اطّلاعيّهها را ديدم، به آن سو رفتم تا ببينم موضوع از چه قرار است.
اسم و صورت دخترك آشنا بود.
امّا ماهشهر؟!
ليلا طالقاني؟!
چي؟!
با دقّت خواندم !
خشكم زد !
طالقاني؟!
دوست خودم !
خودش است.
امّا در ماهشهر؟!

اطّلاعيّه را كه تا آخر خواندم، اشك در چشمانم پيچيد. بارها درتهران به خانۀ آن ها رفته بودم. دخترك كوچك و معصوم در ميان شعله هاي آتش نفاق سوخته بود. ماجرا از اين قرار بود كه سیّد هدايت الله طالقاني دوست دوران دانشجوييام همراه همسر خود كه او نيز از دانشجويان دانشگاه شهيد بهشتي بود، جهت خدمت در جهاد سازندگي و امور فرهنگي به ماهشهر آمده بودند و با توجّه به وضعيّت آن زمان، در يك كانتينر كه به عنوان مركز تبليغي و پخش كتاب و از اين امور بوده است، زندگي ميكردهاند. صبحگاه جهت گرفتن وضو از كانتينر بيرون ميآيند و مقداري از آن دور ميشوند. منافقين كه در كمين بوده اند، با سرعت به طرف كانتينر رفته و با انداختن كوكتل در آن، آن را به آتش مي كشند. دخترك معصوم كه در خواب بوده است، از گرماي آتش بيدار ميشود و نالههاي جگر خراش او به آسمان برميخيزد، امّا جنايت كاران منافق عليرغم شنيدن نالۀ جانگداز دخترك كه با دست به دیوارههای کانتینر میکوبیده است، در آن را بسته و فرار ميكنند.
پدر و مادر ليلا پس از بازگشت متوجّه فاجعه شده و با جسد سوختۀ دختر خود روبرو مي شوند. يادم افتاد به قبل از انقلاب، كه در اكثر فعّاليّتهاي سياسي كه توسط پدر او هدايتالله طالقاني در دانشگاه ما انجام ميشد و راهپيماييهاي زيادي كه توسط او سازماندهي مي شد و بالاخره ايشان توسط ساواك دستگير و به ده سال زندان محكوم شد و همسرش كه شايد تنها دانشجوي چادري در دانشگاه شهيد بهشتي بود، صبورانه و در حالي كه ليلا طفل كوچكي بود، دوري همسر خود را تحمّل و مؤسّسة حروف چيني كامپيوتري را كه متعلّق به همسرش بود، اداره ميكرد و ما نيز در اين مؤسّسه فعّاليّت داشتيم. حس كردم خداوند اجـر تلاش هـاي گذشتۀ آن ها را با قبول شهادت فرزندشان داده است. با ناراحتي و اندوه فراوان به راه افتادم.
كاتيوشا گرد و خاك به پا كرد !
به اهواز كه رسيدم، به سمت پايگاه منتظران شهادت رفتم. به فرماندۀ خودمان شهيد حسن باقري سر زدم و پس از حال و احوالپرسي و رد و بدل كردن اطّلاعات دربارۀ مسايل مختلف، جهت استراحت به اتاق تخريب رفتم. ماجراي انفجار در اتاق تخريب را از بچّه ها پرسيدم و آن ها جزء جزء آن را برايم تعريف كردند و از چگونگي شهادت شجاع الدّين رضوي سخن گفتند، به شدّت ناراحت شدم. چند تن از بچّه ها به خصوص دو نوجوان كه در اتاق شاهد ماجرا بودند و خداوند آن ها را سالم نگه داشته بود، نيز حضور داشتند.
مهمّات و مواد منفجره و مينها را بعد از ماجرا از اتاق بيرون برده بودند. تجربۀ تلخي بود كه بايد از آن درس گرفته ميشد.
عصر، تصميم گرفتم به جاي رفتن به شيراز براي ديدار برادرم به سوسنگرد بروم و سپس عازم شيراز گردم. پس از رسيدن به سوسنگرد به سپاه رفتم. متوجّه شدم شهيد حسين بسطامي از دانشجويان خط امام به فرماندهي سپاه سوسنگرد انتخاب شده است. به ايشان مراجعه كردم و پس از حال و احوالپرسي با ايشان و تعدادي ديگر از دانشجويان خط امام كه درآنجا بودند، همراه يكي از رزمندگان به محلي كه بچّههاي شيراز و از جمله برادرم مستقر بودند، رفتيم و شب را در مقر آن ها كه يك خانۀ بزرگ در وسط يك محوطۀ باغ مانندي بود، ماندم. سوسنگرد به شدّت زير آتش بود. كاتيوشاي عراقي ها گاهي شليك مي كرد و صداي مهيب انفجار گلولههاي آن در اطراف مقر به آسمان برميخاست. رزمندگان با كنجكاوي از وضع جبهۀ آبادان سؤال ميكردند كه براي آن ها اوضاع آن جبهه را شرح دادم و متقابلاً آن ها از اوضاع سوسنگرد براي من گفتند. صبح مشغول صرف صبحانه بوديم كه كاتيوشاي عراق شديداً گرد و خاك به پا كرد و تعداد زيادي از گلولههاي آن به اطراف مقر اصابت كرد، ولي اين امر براي بچّههاي مستقر در سوسنگرد امري عادي شده بود. در هر صورت پس از ديدار با برادرم و خداحافظي از او و ساير رزمندگان عازم اهواز شدم تا به شيراز بروم. راستش با توجّه به محدود بودن مرخصي براي اين به سوسنگرد آمدم كه فكر مي كردم هر لحظه امكان شهادت برادرم وجود دارد و بهتر است او را ببينم. شايد آخرين ديدار باشد و اگر نروم بعداً تأسّف خواهم خورد.
1- با توجّه به نور ماه و منوّرهاي شليك شدة عراقيها و اينكه بارندگيهاي زمستانه در منطقۀ آبادان مقداري مينها را از زير شل و گل بيرون ميآورد مین ها کاملاً قابل مشاهده بودند.
[2] – بعضي از مين ها با گذاشته شدن پا بر روي آن بلافاصله منفجر ميشود و بعضي ديگر پس از گذاشته شدن پا آماده مي شود و با برداشته شدن پا منفجر خواهد شد. اوّلي را فشاري و دوّمي را قطع فشاري مي گويند.
[3] –
شهیده فاطمه طالقانی (بارقه)
نام پدر: آیت الله حاج سیّد هدایت ا…
تاریخ تولد: 1357
محل تولد: تهران
تاریخ شهادت: 9/4 /1360
محل شهادت: اصفهان
نحوۀ شهادت: بدست منافقان-آتش زدن کانتینر جهاد
مزار شهید :گلزار شهدای اصفهان
«دخترم امروزکه گاه به گذشته ها ی نه چندان دورمی اندیشم می بینم «بارقه» چه اسم با مسمایی برای تو بود و تو به واقع« بارقه» بودی ! تو همچون بارقه با شتاب آمدی و با سرعت بیشتر رفتی. شاید پدرت می دانست که دخترش، فرشته آسمانی اش، همیشه خردسال می ماند و«بارقه» است که با شتاب از زندگی او خارج می شود. شاید هم خواب دیده بود و یا به او الهام شده بود. نمی دانم او هرگز دلیلش را نگفت.»
« شهید بارقه طالقانی روز جمعه هشتم ماه شعبان بدنیا آمد. برای تولدش لحظه شماری می کردم دوست داشتم. در منزل متولد شودتا اوّلین کلمه ای که می شنود نام خدا و تسبیح او باشد. قابله ای متدین به منزلمان آمد و از لحظه تولد تا آخر بدنیا آمدنش ذکرگفت. پس از تولد او را غسل مولود داد. سپس پاک و مطهر او را به دست مادربزرگش سپردآن هم مقداری از تربت امام حسین را در آب حل کرد و به قول خودشان سقّ(کام) او را برداشت. اسمش را فاطمه گذاشتیم. اما پدرش دوست داشت او را بارقه صدا کند در هفتمین روز تولدش که مصادف بود با تولد امام زمان (عج) گوسفندی را با نام او عقیقه کردیم. همیشه با وضو به آن شیر می دادم. بارقه خیلی زود زبان باز کرد یک سال و نیمهِ بود که جمله را کامل اداء می کردکمی که بزرگتر شد وقتی با دخترخاله و یا بچّه های هم سن و سال خودش بازی می کرد می گفت:« من مامان هستم و تو بچّه، من از تو مراقبت می کنم و کارهایت را انجام می دهم و تو را با خودم بیرون می برم و همه چیز برات می خرم.» هیچ وقت نمی خواست کوچک باشد. همیشه خودش را بزرگ می دید و هر وقت از دست کسی ناراحت می شد این کلمه را می گفت: «ای بچۀ لوس»عادت داشت قبل از غذا خوردن حتماً بسم الله بگوید.
یک روزسر سُفره لقمه را در دهانش گذاشت قدری که جوید یادش آمد بسم الله نگفته است، با همان دهان پر با صدای بلند گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم» با گفتن بسم الله غذا از دهنش بیرون ریخت. خیلی خندیدیم. بارقه خیلی دست و دلباز بود اگر خوراکی داشت با زور و اجبار بچۀ های دیگر ر ا وادار می کرد خوراکی هایش را بگیرند و یا با اسباب بازی هایش بازی کنند.»
عروج ملکوتی
« هشتم تیر یک روز بعد از شهادت آیت ا…دکتر بهشتی و یارانش در حزب جمهوری اسلامی بود مراسمی گرفتیم. شب برای خوابیدن به کانتینر واحد ارتباط جمعی رفتیم و فردا صبح برای نماز بیدار شدیم. ولی فاطمه هنوز خواب بود به منزلی که در فاصلۀ پنجاه یا شصت متری کانتینر بود رفتیم و نماز صبح را خواندیم. نمازم که تمام شد دوستم با صدای بلندگفت: « بیا ببین چه خبر شده؟با شتاب از منزل خارج شدم و به خیابان رفتم. دیدم شعله های آتش ازکانتینرزبانه می کشد. اطمینان داشتم که دخترم داخل آن است و در شعله های آتش می سوزد اما آتش آن قدر زیاد بود که نزدیک شدن به آن محال بود چه رسد به نزدیک شدن به آن متحیر ایستاده بودم و مات و مبهوت فقط شعله های آتش را نگاه می کردم حتی یک قطره اشک هم نمی ریختم. نمی دانم شوکه شده بودم یا صبری بودکه خدا به من داده بود مردم تلاش می کردند. آتش نشانی هم آمده بودآتش که خاموش شد. بدن سوختۀ دخترم، شقایق زندگی ام را دیدم پارچۀ سفیدی روی بدن سوخته اش انداختند. اما از شدت حرارت استخوانهایش پارچه آتش گرفت و از بین رفت. پارچۀ دیگری انداختند. پزشک قانونی آمد و نوشت: « جسدی زغال شده به اندازۀ تقریبی هشت سانتی متر مشخص گردید و با یک ملحفۀ سفید پوشانده شده است استخوانهای جمجمه سوخته شده، فقط بخشی از ساق پا و نیم تنه بالا مشخص است و در قسمت ها دیگر بدن به علّت شدّت سوختگی قابل تشخیص نیست. خانمی گفت:« من همان اولِ آتش سوزی متوجۀ صدایی شدم که فریاد می زد و با مشت به کانتینر می زد. هیچ کاری نمی توانستم، بکنم فقط همسایه ها را خبر کردم. قاتل«بارقه» پس از دستگیری گفت: «قرار بود ساعت سه بامداد روز سه شنبه نهم تیرماه 1360 عملیات آتش زدن کانتینر جهاد را انجام دهم یعنی درست همان موقعی که پدر و مادر و یک نفر از دوستانشان و خود «بارقه» داخل کانتینر خوابیده بودند. ساعت3 بامداد آمدم تاکانتینررا آتش بزنم، اماآن قدر لرزه بر اندامم افتاد که قادر به انجام آن نبودم آنجا را ترک کردم و ساعت چهار با ارادۀ قوی تری آمدم ولی نمی دانم چرا باز هم همان حالت برایم پیش آمد. لرزش بدنم عجیب بود با سرعت سراغ مسئوول تیم رفتم و جریان را گفتم او گفت:« عملیات بایدهمین الان انجام بگیرد. من هم با تو می آیم و با هم کار را تمام می کنیم.» او وجود « بارقه »را در کانتینر انکار کرده بود ولی مگر می شود کسی پنجره ای را بشکند پتوی نصب شده به دیوار را پاره کند و تمامی نقاط کانتینر را بنزین بریزد کتابها را ببیند ولی کودک سه ساله را سر راهش نبیند؟!
درد ناکتر زمانی بود که فهمیدیم قاتل کسی نبود جز یکی از دانش آموزان پدر«بارقه»!!»
عزیزم این حدیث کربلا بود
حدیث دست از پیکر جدا بود
بگو اکنون که در آتش چه دیدی ؟
میان لجه ای از خون چه دیدی ؟
1- براي برادران كوچك خود كه سفارش كرده بودند برايشان ببرم