
صورتش را كه باز كرد، او را شناختم!
پس از استراحت يكي دو ساعته، قرار شد لباس و امكانات و اسلحه تحويل بگيريم و به سوسنگرد برويم تا با مناطق جنگي اطراف آن آشنا گرديم. برادر حسن باقري ما را به اتاق تخريب برد و به آن ها معرفي كرد. بچّهها به شدّت ما را تحويل گرفتند و با سرعت وسايل را در اختيار ما گذاشتند. پس از پوشيدن لباس و تحويل اسلحه و آماده شدن، همراه با يكي دو نفر از بچّههاي تخريب همگي با يك ماشين جيپ سيمرغ عازم منطقه شديم.
پس از خروج از اهواز به سمت « حميديه » حركت كرديم. لاشة تانكهاي عراقي در ميان مزارع در گِل فرو رفته بودند و در بعضي از نقاط، كشاورزان با لباس هاي عربي در اطراف تانك ها مشغول كشاورزي بودند. در حميديه وارد خانه اي روستايي شديم كه مربوط به بچّههاي سپاه بود. كار آن ها شناسايي بود. شهيد باقري پس از معرفي ما، مشغول صحبت با آنان و كسب اطّلاعات از اوضاع منطقه شد. فرماندة آن ها حضور نداشت.
تا چاي آماده شد، به فرمانده نيز خبر دادند. با يك موتور تريل آمد. او با چفيه صورت خود را پوشانده بود و عينكي بزرگ بر چشم داشت. صورتش را كه باز كرد، او را شناختم. مهدي زين الدّين بود. سريع به طرفش رفتم.
بعد از سلام و عليك و احوالپرسي پرسيد:« اينجا چه كار مي كني؟»
گفتم:« همراه برادر باقري آمدهايم تا محل مأموريّت ما را تعيين كنند.»
از ديدن مجدّد او شديداً خوشحال شدم، امّا جاي صحبت شخصي نبود. كنار آمدم تا شهيد باقري با او بتواند صحبت كند. پس از مدّتي با بچّههاي آنجا خداحافظي كرديم و همراه شهيد مهدي زينالدّين به سمت سوسنگرد حركت كرديم.
شهر سوسنگرد كلاً در دست رزمندگان بود و پس از يك محاصرۀ چند روزه، از محاصرۀ عراقيها خارج شده بود. به نقاط مختلف شهر سر زديم و تا نزديك خطوط عراقيها رفتيم. اوّلين بار بود كه خمپارهها در نزديكم به زمين ميخوردند. شهيد باقري و شهيد زينالدين با كمال آرامش ما را به اين طرف و آن طرف ميبردند و اين براي ما تعجّبآور بود. از خود كه مقداري از آن آرامش بهره نداشتم، خجل بودم.
پس از سر زدن به خطوط مختلف و سر زدن به رزمندگان مستقر در آن ها، به كنار رودخآن هاي كه با چوب و طناب روي آن پلي مانند پلهايي كه با بند و چوب بر روي درّههاي عميق ميسازند، رفتيم و مواضع عراقي ها را بررسي كرديم و سپس به سمت يكي از روستاهاي سوسنگرد به راه افتاديم. از كنار روستا كه خالي از سكنه بود، گذشتيم و در نزديكي آخرين خانههايش مشغول شناسايي نيروهاي عراقي شديم.
برادر باقري ميگفت: « از اينجا بچّهها ديدهباني ميكنند و براساس اطّلاعات این دیدهبانان توپخانههاي ما، نيروهاي عراقي را زير آتش ميگيرند.»
برادرحسن باقري مشغول بررسي مواضع عراقيها شد و از آن نقطه كه تقريباً پشت آن ها بود و به خوبي روي مواضعشان ديد داشتیم با دوربين با دقّت بررسي كرد. ناگهان صداي انفجاری بلند شد.
برادر باقري فرياد زد: « سريع حركت كنيد! متوجّه حضور ما شدهاند.»
تركش خمپارههاي منفجر شده، دست يكي از رزمندگان را مجروح كرده بود. سريعاً سوار ماشين جيپ شديم و عازم سوسنگرد و اهواز گشتيم. نزديكيهاي غروب به پايگاه منتظران شهادت رسيديم.

انسان تكان ميخورد!
همانطور كه گفتم دوستان دانشجوي خط امام در پايگاه منتظران شهادت مستقر شده بودند و به نيروهاي اعزامي به جبههها كه به آن پايگاه ميآمدند، آموزش نظامي ميدادند. تعدادي از آن ها نيز در قسمت تخريب فعّاليّت مي كردند. اتاق تخريب درست دركنار اتاق فرماندهي اطّلاعات و عمليات خوزستان كه برادر حسن باقري فرماندهي آن را داشت، قرار داشت. پايگاه به صورتي بود كه اتاق ها روي يك تپّه بنا شده بود و در پائين آن تپّه محوطۀ پايگاه قرار داشت. در نزديكي ساختمان هاي اصلي و در محوطۀ بزرگ حياط آن، حمّام كوچكي با چهار دوش خصوصي و يك محوطۀ پنج در شش متری عمومي، براي استحمام رزمندگان ساخته شده بود. براي رفع خستگي به حمّام رفتيم.
عجب حمّام تميز و قشنگ و نوراني بود. عجب به دل انسان ميماند.
همه چيز معنوّيت خاصي داشت. تعدادي از بچّهها ميخواستند اعزام شوند و براي استحمام به آن جا آمده بودند. به شدّت تكان خوردم.
از دیدن آنان همه چيز را طور ديگري نگاه مي كردم. شايد آخرين ديدار باشد… از شهدا صحبت مي شد! فلاني وقتي مي خواست به جبهه برود، در همين حمّام غسل شهادت كرد و رفت.
رزمندهاي امور حمّام را اداره مي كرد. اگر كسي چيزي ميخواست، او برايش ميآورد. اين رزمنده عجب معنوّيتي داشت و عجب تواضعي براي ساير رزمندگان ميكرد. پس از استحمام، برادر باقري از ما خواست كه به ديدن سنگرهايي كه ساختهاند، برويم. بعد از پايين آمدن از پلّه ها وارد حياط شديم. سپس وارد قسمتي از پايگاه شديم كه تقريباً متروكه بود و بيشتر جهت تمرين تيراندازي و مسائلي از اين قبيل استفاده ميشد.
برادر باقري يك گلولۀ توپ يكصد و شش را روي يك سنگر بتوني كه تازه ساخته بودند، گذاشت. پس از چاشني گذاري و دور شدن از آن، آن را منفجر كرديم و پس از انفجار مجدّداً جهت بررسي اثر آن بر روي بتون، بازگشتيم. برادر باقري از طرح سنگر ساخته شده و اثر ناچيز انفجار بر روي آن اظهار رضايت كرد و گفت: « جهت نجات جان رزمندگان در خطوط بايد سنگرهاي محكمي ابداع كنيم.»
به ساختمان پايگاه برگشتيم و شب را آنجا مانديم و اين موجب شد با ساكنان پايگاه بيشتر آشنا شويم. شهيد شجاع الدّين رضوي در آنجا بود. او اهل شيراز بود. جهت ادامۀ تحصيل بـه آمريكا رفته و بـا شروع انقلاب اسلامی بـه ايران باز گشته بود. در تهران با او آشنايي داشتم و در پايگاه مجدّداً او را ديدم. كمي گوشهگير شده بود. بيشتر با قرآن مأنوس بود. بچّهها ميگفتند: « روزي چند ساعت قرآن تلاوت ميكند.»
تعدادي از دانشجوياني هم كه در تهران با آن ها آشنا شده بودم ، در قسمتهاي مختلف حضور داشتند. چند نوجوان هم در همان اطراف در امور مختلف به رزمندگان كمك مي كردند.
يك شبانه روز آنجا مانديم. عصر فردا برادر باقري ما را خواست و گفت: شما فردا اعزام مي شويد. براي آمادگي بيشتر مقداري تمرين تيراندازي كنيد. با چند تن از نيروهاي اعزامي از شهرهاي ديگر كه در تهران با آن ها همدوره بوديم، آماده شديم كه به سمت محوطۀ متروكه برويم. برادر باقري به هر كدام از ما يك خشاب گلوله داد و يك كلاش با دستۀ چوبي زرد رنگ در اختيارمان گذاشت و گفت: « اين اسلحه مال يك سرهنگ معدوم عراقي و غنيمتي است.»
به آن نگاه كردم.
غنيمتي!؟
مال يك سرهنگ عراقي!؟
برايم جالب بود. به محوطه رفتيم و شروع به تيراندازي كرديم. هدف در پنجاه متري و يك سر قوطي واكس! بود. عجب اسلحۀ خوش دستي بود. به راحتي گلولهها به هدف اصابت ميكرد. به ذهنم آمد كه زياد شليك نكنم. همينقدر كه دستم عادت بكند، كافي است. يكي از بچّهها سه تير شليك كرد و بعضي هم همۀ خشاب را خالي كردند. به اتاق فرماندهي بازگشتيم.
برادر باقري پرسيد: « چند تا شليك كردهايد؟»
يكي گفت: « همه را.»
ديگري گفت: «هفت تا.»
ديگري گفت:« سه تا.»
من گفتم: « فكر ميكنم ده دوازده تا».
امّا وقتي شمردم بيش از اين شليك شده بود و من توجّه نداشتم! برادر باقري ما را توبيخ كرد و گفت: « اموال بيت المال است، سی تا؟! بيست و هفت تا ؟!»
به جز آن برادري كه سه گلوله شليك كرده بود، بقيّه شرمنده شديم. تازه متوجّه شديم او ما را آزمايش كرده است و شايد مناطق مختلف مأموريّت را بر اساس همين آزمايش تعيين كرد.
سفر با لنج
محل مأموريّت من و شهيد ذاكر حسيني و برادر صفايي و… آبادان بود و بايد فردا صبح عازم آنجا مي شديم.
پرسيدم: « برادر باقري! بدون اسلحه برويم ؟!»
گفت: « آنجا در حال حاضر درگيري نيست كه اسلحه لازم باشد.»
گفتم: « در هر صورت بهتر است ما اسلحهاي همراه داشته باشيم.»
با كمال تعجّب كلاش سرهنگ عراقي را از روي تاقچه برداشت و به من داد. آن را گرفتم و در كنار اثاث خود گذاشتم.
گفتم: « راستي آبادان كه در محاصره است! چگونه به آبادان برويم؟»
گفت: « فردا صبح به ماهشهر برويد و از آنجا با هلي كوپتر يا لنج به آبادان برويد، حكم مأموريّت هم به شما داده ميشود تا مشكلي در كار نباشد.»
فردا صبح پس از خداحافظي از دوستان عازم ماهشهر شديم و حدود ده صبح به ماهشهر رسيديم.
پس از پرس و جو به مسئولين هليكوپتر مراجعه كرديم، امّا هر چه اصرار كرديم و حكم مأموريّت را نشان داديم نتيجهای نبخشيد.
جواب دادند: « پرواز نداريم! جا نداريم!»
شايع بود كه آن ها با بچّههاي رزمنده بخصوص با بچّه هاي سپاه همكاري نميكنند. مسئولين آن ها بنيصدري هستند و دستور دارند با بچّههاي سپاه همكاري نكنند. پس از گشتي در شهر به ناچار به بندر امام رفتيم. آنجا سوار لنج شديم و آهسته آهسته بندر را به سمت آبادان ترك كرديم.
مسافران لنج اكثراً رزمندگان بودند و از جاهاي مختلف اعزام شده بودند. محيط براي اكثر ما ناآشنا بود و با كنجكاوي به همه چيز مينگريستیم، امّا يواش يواش با حركت لنج و دور شدن از ساحل و وارد شدن به نهرهايي كه تا آبادان ادامه داشت، محيط كه جز آب و شن هاي اطراف چيزي نبود، برايمان عادي شد و صحبتها آغاز شد و افراد با يكديگر آشنا شدند.
ـ از كجا آمدهاي؟
ـ از قم، شما از كجا؟
ـ از شيراز.
اطّلاعات مختلف سريعاً رد بدل شد. بيست و چهار ساعت طول میكشيد تا به آبادان برسيم. آن هم اگر شانس مي آورديم و لنج در گِل نمينشست. آن ها كه اطّلاع داشتند، ميگفتند: « معمولاً لنجها شبها در ميانۀ راه متوقّف ميشوند تا در گل ننشينند و در بعضي مواقع نیز لنج ها مورد حملۀ هلي كوپترها و هواپيماهاي عراقي قرار ميگيرند.»
نماز چگونه بخوانيم؟!
اين سؤالي بود كه از ناخداي لنج شد.
او جواب داد: « اين منطقه، قبله اش نسبت به شمال دويست و چهل درجه است، در جايي كه پيچ طولاني نيست، نماز بخوانيد.»
آهسته، آهسته، گرماي هوا ما را از اطراف لنج كه به صورت سكويي بود و بر آن نشسته بوديم، به درون آن راند. از پلّهها پائين رفتيم. پتوها را پهن كرديم و نشستيم.
با رسيدن وقت نماز ظهر براي گرفتن وضو و قضاي حاجت به انتهاي لنج رفتم. محوطۀ كوچكي به عنوان دستشويي بود كه با يك پرده از ساير نقاط لنج جدا شده بود امّا از هر نقطۀ ديگر غیر از داخل لنج بر آن ديد وجود داشت. به اطراف نگاه كردم. نه! كسي نيست. تنها اقيانوسي از شن به چشم ميخورد و نهري كه در آن در حال عبور بوديم. چه سكوتي! اگر كسي پايش ليز بخورد چه ميشود؟ نميدانم! خوب نبايد بخورد وگرنه حتماً در آب ميافتد!
پس از گرفتن اوّلين وضوي دريايي كه به دليل شوري آب نهرها با آب شيرين بشكههاي همراه انجام شد، نماز را خوانديم،كنسرو، بيسكويت، انجير و شيريني، اوّلين ناهار سفر دريايي بود كه خورديم.
پس از گوش دادن به اخبار، از راديو جيبي كه همراه داشتم و كمي چرت زدن، نزديكي هاي غروب از اتاقك لنج خارج شديم و در عرشۀ آن به تماشاي مناظر اطراف و غروب خورشيد که در آن منطقه كه يك دشت است و با غروب غمگين شيراز كه يك منطقۀ كوهستاني است به كلّي متفاوت است، پرداختيم.

هميشه از غروب شيراز، خاطرۀ يك غم و يك احساس سنگين روي قلب خود داشتم، امّا در خوزستان هر احساسي بود، احساس غم نبود. (چه در جواني كه آنجا بودم و چه روي لنج و در زمان جنگ) بيشتر احساس شور و هيجان و حماسه و احساس مشاهدۀ صحنۀ يك جنگ و يك مقاومت بزرگ بود. جنگ و مقاومتي كه موجب ميشد سراسر دشت در ناحيۀ غروب خورشيد خونين به نظر آيد.
با غروب خورشيد، مراسم اذان از راديو پخش شد. شور و هيجان زايد الوصفي از دعا و اذان در جانم فرو ريخت. پس از وضو گرفتن با يكي از دوستان، نماز جماعت دو نفرهاي روي لنج خوانديم. شب جمعه بود. اوّلين شب جمعهاي كه در جبهه حضور داشتم. دلم ميخواست دعاي كميل بخوانم، امّا در زير فانوسي كه در داخل لنج روشن شده بود و در روشنايي آن بچّهها نشسته و مشغول صحبت با يكديگر بودند، امكان آن وجود نداشت. در بيرون هم كه از نور خبري نبود. در آن شب سخنراني امام از رادیو داشت پخش ميشد.
حضرت امام سورۀ والعصر را تفسير مي كردند و توصيه ميكردند كه ملّت ايران بايد در برابر مشكلات صبر كنند. پس از پخش سخنان امام، راديو طبق معمول پخش دعاي كميل داشت. با دوستان روي عرشۀ لنج رفتيم و در زير آسمان پر ستاره كه در تاريكي مطلق آن منطقه به شدّت زيبايي خود را نشان مي داد، به دعاي كميل گوش داديم.
چراغ هاي دريايي كه هر از گاهي در آن تاريكي مطلق خود را نشان مي دادند، علامت براي حركت و مسيريابي لنج بودند و راه را نشان ناخدا ميدادند.
پس از پايان دعاي كميل آن هم در آن شب كه عازم جبهه بوديم و در آن لنج! احساس سبكي و راحتي خاصي در خود ميكردم. بچّهها در درون لنج يكييكي به خواب رفته بودند و ما چند نفر هم نتوانستيم چندان دوام بياوريم و بيدار بمانيم. ما هم به درون لنج رفتيم و لحظاتي بعد خواب به چشمان ما هم هجوم آورد و به خوابي عميق فرو رفتيم.
شما يك زن را نديده ايد؟!
صبح كه براي نماز بيدار شديم، لنج ايستاده بود و حركت نميكرد. در گرگ و ميش هوا و سرماي صبحگاهي كه روح انسان را
نوازش ميداد، با گرفتن وضو به نماز ايستاديم. پس از نماز از علّت ايستادن لنج سؤال كرديم. فهميديم لنج در نيمه شب در شن ها فرو رفته است. تعدادي از رزمندگان همراه، به مرد عربي كه نا خداي لنج بود، اعتراض كردند، امّا با مظلوميّتي كه در چهرهاش مشخّص بود و نشان از اين بود كه عمدي در كار نبوده است، او را رها كردند و در افكار خود فرو رفتند. در همين اثنا يك لنج كوچك از راه رسيد. هر چه علامت داديم كه ما را با خود ببرد، توجّهي نكرد و به حركت خود ادامه داد. يك تير هوايي شليك كرديم، نا خداي آن كه مرد پيري بود، ترسيد و ايستاد.
وسايل خود را برداشتيم و سوار آ ن شديم و لنج حركت كرد. مسافري نداشت. بار آن انار و پرتقال بود. جا بسيار تنگ بود.
يكي از آشناهاي ناخدا دست خود را به سمت صندوق انار برد، پيرمرد به شدّت ناراحت شد و با لهجة عربی غلیظی که داشت، با قاطعيّت سرش داد زد: « در امانت خيانت نكن!»
پيرمرد جالبي بود. با قيافيهاي مهربان و خندان و عينكي ذره بيني.
لنج بزرگي ميخواست از كنار ما بگذرد. از او خواستيم ما را با خود ببرد. قبول كرد. وسايل خود را برداشتيم و سوار آن شديم. از لنج كوچك كه مجبور بوديم تا آبادان روي پاي خود بايستيم، نجات پيدا كرديم. لااقل ميشد در آن راه رفت.
سرماي صبحگاهي هنوز اذيّتمان ميكرد. سخنرانی آقای فخرالدّين حجازي داشت از رادیو آبادان پخش میشد. سخنانش پيرامون گروهك ها و خيانت آن ها بود. او ميگفت: دولت به اين ساده زیستی (رجايي) در جهان وجود ندارد، مردم قدر بدانيد اين حكومت علي را. او از امام و وقار و اطمينان او در شرايط سخت سخن مي گفت.
پس از پايان پخش سخنراني، روي عرشه رفتم و به مطالعۀ كتاب « انسان و ايمان » نوشتۀ شهيد مطهري پرداختم. ناگهان لنجي از روبرو پديدار شد. علامت داد و ناخدای ما لنج را نگه داشت.
ـ شما يك زن را نديده ايد؟
ـ يك زن ؟! نه !
مرد پنجاه سالۀ بسيار مضطربي بود كه از روي لنج در حالي كه چند نفر ديگر نيز كنارش بودند، از ما سؤال مي كرد. گويا همسرش براي رفتن به دستشويي به انتهاي لنج رفته بود و برنگشته بود.
مرد ميگفت: « جستجو كه كردم، ديدم او در لنج نيست. احتمالاً وقتي به دستشويي رفته به نهر افتاده، جسدش را نديدهايد؟!»
همه اظهار بياطّلاعي كرديم. نهايتاً با حالت اضطراب و برای جستجوي زن بيچاره، از ما جدا شد و دو لنج در جهت مخالف هم به راه افتادند. ناراحتي همۀ بچّه ها را فرا گرفت. امّا كاري از دست ما بر نميآمد. اين موضوع ساعاتي صحبت و فكر ما را مشغول كرد، تا اينكه از دور نخل هايي پديدار شد و ما متوجّه شديم كه به منطقۀ «چوئبده»[1] آبادان رسيدهايم و سفر دريايي ما در حال پايان يافتن است.
با نزديك شدن به ساحل تعدادي لنج مشاهده شد كه مشغول سوار كردن مسافران و بار زدن اثاث آنان بودند. مسافران، رزمندگان يا مردم محلي بودند كه وسايل خود را از آنجا خارج مي كردند. ما پياده شديم و وسايل خود را كناري گذاشتيم تا عازم آبادان شويم. پس از دادن كرايۀ لنج و با پرداخت مبلغي، ماشيني را كرايه كرديم و به سپاه آبادان رفتيم. با توجّه به آشنايي قبلي كه با فرماندة سپاه آبادان داشتم و با در ميان گذاشتن حكم مأموريّت ما كه تشكيل واحد اطّلاعات عمليات در آن منطقه بود، قرارشد كه جهت انجام وظيفۀ محوّله، با برادران سپاهي آن جبهه، مقدّمات كار را فراهم سازيم.
ما در هتل آبادان اسكان داده شديم. هتلي بسيار زيبا که در ميان انبوه درختان و در محوطهاي نزديك خانههاي ويلايي شركت نفت واقع شده بود، اگرچه راكت هواپيماهاي عراقي به آن اصابت كرده بود و پس از گذشتن از پشت بام هتل و ايجاد سوراخي بزرگ در آن، روي تراس طبقۀ دوّم منفجر شده و علاوه بر تخريب مقداري از ساختمان، همۀ درها و پنجرههاي آن را در هم كوبيده بود.
در ورودي ساختمان هتل، بسيار بزرگ و سراسر از شيشه بود. امّا تا ارتفاع یک و نیم تا دو متر جلو آن را گوني چيده بودند تا درون محوطۀ مقابل در ورودي از اصابت تركش توپ ها و خمپارههاي احتمالي مصون باشد. مقابل بقيۀ نقاط ساختمان در جاهايي كه پنجره بود، نيز گوني شن چيده شده بود. باغچههای زیبای هتل به دليل اصابت گلولة توپ ها و خمپاره ها يا بيتوجّهي ساكنين هتل به آن ها، شكل نامناسبي پیدا کرده بود. در قسمت پشت هتل يك زمين ورزش وجود داشت. يك توپ ضد هوايي دو لول نيز دركنار ساختمان كوچكي در جنب در ورودي محوطه هتل مستقر بود. از در ساختمان كه وارد مي شدي، سمت راست قسمت تداركات بود و از آنجا رزمندگان جبهة آبادان و نيروهاي اعزامي به اين شهر تدارك ميشدند. اين هتل محل استقرار موقّت رزمندگاني كه تازه به آبادان اعزام ميشدند، نيز بود.
در كنار اتاق تداركات پلّههايي وجود داشت كه به طبقات بالا منتهي مي شد و محل استقرار تعدادي از رزمندگان اعزامي بود كه كارهاي مختلفي مانند ثبت نام و دادن كارت به رزمندگان جديد و ثبت مشخّصات آنان را انجام مي دادند. قسمت سمت چپ در ورودي، سالن بزرگي بود كه احتمالاً سالن غذاخوري و كارهايي از اين قبيل بوده است. اين سالن به محل استقرار ما تبديل شد. يكي از برادران سپاه آبادان به نام احمد نيز به عنوان مسئول ما معرفي شد. او در جريان مسائل خلق عرب و ساير مسائل ضد انقلاب آن منطقه و تحرّكات جاسوسي عراق قرار داشت و به خوبي بر آن ها اشراف داشت. پس از استقرار در اين محل قرار شد از فردا صبح خطوط مختلف را بازديد كنيم.

غذا در جبهۀ آبادان نسبت به اهواز بهتر بود. تعدادي از زنان آباداني در تهيۀ غذا شركت داشتند و پلو و خورشت و آبگوشت پر محتوي! اغلب ناهار و شام ما را تشكيل مي داد. در همان روز اوّل به تداركات رفتم و سهميۀ صابون، چفيه، تايد، زير پيراهن، تنقّلات، لباس و حوله را تحويل گرفتم.
دانشجويان پيرو خط امام در آن روزها از حسن شهرت و توجّه خاصي برخوردار بودند و حمايت امام از ايشان موجب شده بود كه مردم با ديد خاصي به آن ها نگاه كنند. همين عنوان هم باعث آشنايي سريع من با خيلي از رزمندگان شد.
بساط سور و سات !
در گشتي كه در شهر آبادان زديم، با نقاط مختلف شهر آبادان آشنا شديم. بيشترِ خانه هاي ويلايي شركت نفت كه در اطراف هتل آبادان بود، از سكنه خالي شده بود. اكثر جمعيّت موجود در آبادان در محلۀ احمد آباد ساكن بودند. اگر چه بعضي از خانههاي اطراف ايستگاه هفت و دوازده نيز داراي ساكنيني بودند. زنهاي عرب در گوشه و كنار خيابان ها به فروش سبزي و انواع لبنيات مشغول بودند. آرايشگاه و بقّالي و بعضي از خدمات ديگر نیز در شهر وجود داشت. البتّه رزمندگان، اكثريّت ساكنين شهر را تشكيل مي دادند. استحمام در حمّام عمومي كه نزديك محلّۀ احمدآباد بود، نعمت بزرگي بود كه خستگي را از تنم بيرون كرد. قرار شد با خريد مقداري سبزي و پنير، بساط سور و سات! بر پا شود و فردا صبح صبحانۀ خوبي! صرف شود. اين را برادر احمد ميگفت و تا مدّت ها به طنز از سور و سات جبهه كه از پول شخصي خودمان خريداري و برقرار مي شد، جهت رفع خستگي و مزاح صبحت به میان میآمد.
جبهۀ آبادان در حقيقت يك خط در حدود چهارده، پانزده كيلومتر بود كه در حدود چهار كيلومتري شمال شهر آبادان واقع شده بود و در اين فاصلۀ طولاني رزمندگان روبروي نيروهاي عراقي صف كشيده بودند تا از تهاجم آن ها به شهر آبادان جلوگيري كنند. پس از اشغال خرمشهر، عراق از رودخانۀ كارون (در حدود پنج، شش كيلومتر جلوتر از خرمشهر) عبور كرده و متأسّفانه توانسته بود دو جادۀ آبادان اهواز و آبادان ماهشهر را در حدود كيلومتر چهار آن قطع و در اختيار بگيرد و كساني را كه در جاده ترّدد ميكرده اند، به اسارت بگيرد. اين اقدام آن چنان با سرعت انجام شده بود كه متأسّفانه ماشينهايي كه به سمت اهواز يا ماهشهر در حركت بودهاند (يا بالعكس) پشت سرهم ميرسيده و در دام نيروهاي عراقي مي افتادهاند.
طبق گفتۀ شاهدان عيني كه موفّق به فرار شده بودند، صف طويلي از ماشينها در جاده تشكيل مي شود و تا مي آيند متوجّه شوند كه نيروهاي عراقي راه را بسته اند كار از كار ميگذرد و به اسارت آن ها در ميآيند. شهيد تند گويان[2]، وزير نفت نيز جز همين مسافران بوده است كه به اسارت نيروهاي عراقي در مي آيد. زنان و مردان و كودكان نيز كه در حال فرار از آبادان بوده اند، به اسارت در ميآيند و متأسّفانه سال ها مزۀ تلخ اسارت را در كنار خانوادۀ خود ميچشند.
اين موتورها اصلاً به درد جبهه نمي خورد !
فردا صبح با چندين موتور هوندا عازم خطوط مختلف جبهه شديم. اوّل به ايستگاه هفت رفتيم. با سرعت بسيار زياد وارد جادۀ اهواز ماهشهر شديم. حدود دو كيلومتر جلوتر، ساختمان ايران گاز بود. بچّه ها ميگفتند: اينجا مكان درگيري بوده است. از مقاومتي كه در آن نقطه شده تا عراق نتواند نفوذ كند، سخنها ميگفتند و چند تن از برادران كه در در گيريها خود شخصاً حضور داشتند، از صحنههاي درگيري و فداكاري رزمندگان سخن ميگفتند. جاده زير آتش بود و عراقیها به خوبي روي آن ديد داشتند، مابين آبادان و اهواز و نيز آبادان و ماهشهر دشت صاف و بدون پستي و بلندي و جود دارد، به طوري كه از سیچهل كيلومتري به راحتي لولههاي پالايشگاه آبادان مشخّص است و جادهها نيز با ارتفاع يكي دو متربالاي دشت ساخته شده است. نزديكيهاي ساختمان ايران گاز، در نقطه اي كه لولة نفت كنار جاده از بين رفته بود، از جادۀ پايين رفتيم. پس از طي مسافتي به پشت خاكريزهايي كه رزمندگان مستقر بودند، رسيديم. از خطوط بازديد كرديم و با برادران مستقر در آنجا نيز آشنا شديم. يك دشت صاف و دو خاكريز نسبتاً طولاني روبروي هم نشانگر جبهۀ حق و باطل بود. مسئول بچّههاي آن خط كه از كميتة تهران اعزام شده بودند، فردي به نام شريعتي بود. در سمت چپ جاده نيز برادران اعزامي از شيراز مستقر بودند. مسئول آن ها برادر عبدالله رودكي بود. بعضي از آن ها را مي شناختم، امّا اكثراً برايم ناآشنا بودند.
مدّت حضور من در سپاه شيراز بسيار كوتاه بود و دورۀ آموزشي ما نیز در تهران گذشته بود. با توجّه به اينكه من سال ها ساكن تهران بودم، بنابراين حق داشتم كه آن ها را نشناسم. از ايستگاه هفت به ايستگاه دوازده رفتيم و در آنجا نيز با بچّههاي آبادان كه در خط مستقر بودند، آشنا شديم. پس از پایان آشنایی با این خطوط، قرار شد فردا مجدّداً به جبهۀ كوي ذوالفقاري و پايين تر از آن و سپس به منطقۀ » فَيّاضيّه«14، در غرب آبادان و به منطقة « كوت شيخ » در شمال آبادان و »جزيرة مینو« 15 در جنوب آبادان برويم.
سوار موتورها شده و بازگشتيم. امّا اين موتورها اصلاً به درد جبهه نميخوردند. كافي بود مقداري شُل و گِل وجود داشته باشد که در آن صورت شُل ها لاي سپر و تاير گير ميكرد و موتور ميايستاد و با چه مكافاتي بايد آن را پاك ميكرديم تا دوباره راه بيفتند.
فردا به كوي ذوالفقاري رفتيم. در ابتداي آن بچّههاي سپاه آبادان مستقر بودند، از نزديكيهاي تپّههاي مشهور مَدَن! كه در حقيقت دو خاكريز بودند كه در زمان رژيم گذشته جهت جلوگيري از حركت بيش از حد تيرها در ميدان تير ارتش و با فاصلۀ حداكثر صد متر با يكديگر زده شده بودند، گذشتیم. در منطقۀ آبادان چون كلاً دشت مسطح است، اين دو خاكريز به تپّه مشهور شده بود.
بچّههاي سپاه خميني شهر بعد از تپّههاي مَدَن، در انتهاي منطقۀ كوي ذوالفقاري قرار داشتند. ( تقريبا نزديكي انتهاي مثلثي نفوذ عراق بعد از رود كارون)
در روزهايي كه در تهران آموزش مي ديديم، حماسة بزرگ كوي ذوالفقاري اتفّاق افتاده بود. عراق چنانچه ميتوانست از انتهاي مثلثي در حدود منطقۀ ذوالفقاري از رودخانۀ بهمن شير[3] بگذرد و به اروند رود برسد، محاصرۀ آبادان كامل مي شد و شهر سقوط ميكرد. نيروهاي عراقي به همين منظور شروع به پيشروي کرده و حتّي از رودخانۀ بهمن شير14 عبور مي كنند و وارد نخلستان هاي انتهاي شهر آبادان مي گردند. مردم آن محلّه، متوجّه عبور آنان از رودخانه شده و با آن ها درگير مي شوند و دست به مقاومت شگفتي ميزنند. نيروهاي كمكي نیز سريعاً از ساير نقاط شهر آبادان به كمك آن ها ميآيند و امام جمعۀ آبادان، حجّت الاسلام جمي، در اطّلاعيههايي كه در راديوي آبادان خوانده ميشود، مردم را بسيج و آنان به نيروهاي نفوذي عراق حمله كرده و نهايتاً آنان را مجبور مي سازند كه با تلفات زياد به آن سوي رودخانۀ بهمن شير فرار کرده و مجدّداً در مثلث نفوذي خود پناه بگيرند.
در اوّلين روزي كه ما وارد منطقه شديم، نفربرها و ماشينهاي سوختة عراقي هنوز در منطقه وجود داشت. بعد از مواضع بچّههاي خميني شهر، كه فرمانده شان برادر رضا مؤذّني بود، بچّههاي ارتش مستقر بودند كه عليرغم اينكه زير نظر سپاه نبودند، فقط جهت آشنايي، به آن ها سر زديم و گذشتيم و بـه انتهاي خط كه نيروهـاي فدائيان اسلام به فرماندهي برادرسيّد مجتبي هاشمـي در آن جا مستقر بودند، رسیدیم. پس از مقداري صحبت و آشنايي با منطقۀ آن ها كه تقريبا آخرين قسمت خطوط ما بود، بازديد ما تمام شد. بعد از منطقة تحت حفاظت فدائيان اسلام، دشت و نمكزاري بود كه تا خليج فارس ادامه داشت و امكان نفوذ نيروهاي عراقي،كه با تانك و نفربر مجهّز بودند و در چنين منطقهاي توان عمليات نداشتند، وجود نداشت. اين منطقه كلاً در زمستان شُلزار و باتلاقي بود و اگر خشك بود به راحتي ميشد با زدن جاده، محاصرۀ زميني آبادان را شكست.
نقشه خواني، كاربردي نداشت!
فردا صبح به منطقۀ » فيّاضيّه« رفتيم. از ايستگاه دوازده گذشتيم و پس از عبور از پل بشكه اي منطقه که توسط جهاد سازندگی بر روي رودخانة بهمن شير ساخته شده بود، وارد نخلستاني شديم و از كنار رودخانه آنقدر جلو رفتيم تا به جادهاي كه به فيّاضيه ختم ميشد، رسيديم.
برادر احمد اشاره كرد: « اينجا خيلي خطرناك است، عراقیها از آن سوی کارون بر روي شما ديد دارند و با مشاهدة شما منطقه را زير آتش خواهند گرفت، با سرعت و بدون توقّف بايد عبور كنيم.»
موتورها را با سرعت بيشتری به حركت درآورديم و در حالي كه همگی مقداري خم شده بودیم، با سرعت گذشتيم. عراقي ها شديداً ما را زير آتش قرار دادند. خمپارهها در اطراف ما به زمين ميخوردند، امّا خوشبختانه كسي آسيب نديد و نهايتاً به سلامت وارد منطقۀ فيّاضيه شديم.
منطقۀ فيّاضيه بايد از دو طرف پدافند ميشد:
1- قسمت نفوذي عراق، در این سوی کارون.
2- از کناره رودخانة كارون، برای جلوگیری از نفوذ آن ها از آن سوی کارون.
در اين قسمت بچّه هاي اعزامي از نقاط مختلف كشور مستقر بودند. بيشتر از شهرهاي شمال كشور و نجفآباد اصفهان. تعدادي خانة روستايي نيز وجود داشت كه بچّهها در اين خانهها موضع گرفته و خمپارههايشان در اين خانه ها مستقر بود. در قسمت نفوذي عراق (در قسمت شرق كارون) فاصلۀ نيروهاي ما و عراقيها در بعضی نقاط به شدّت نزديك بود، چيزي در حدود سی متر، به همين دليل زير آتش خمپارههاي شصت ميليمتري بود و خيلي خطرناك به نظر ميرسيد.
از نهرهاي كوچك و لابهلاي نخل ها و ساختمان هاي روستايي به خط عراقيها نزديك شديم. از سوراخ ايجاد شده در يكي از ساختمان ها نگاه كرديم. سنگر عراقيها آن چنان نزديك بود كه به شدّت متعجّب شدم.
بچّه هاي همراه گفتند: « سريع بايد دور شويم، اگر متوجّه حضور ما شده باشند، به زودي خمپاره هايشان شروع به كار خواهد كرد.»
با سرعت به عقب آمديم. اگرچه نيروهاي عراقي متوجّه حضور ما نشده بودند، ولي طبق روال عادي چند گلولۀ خمپاره در فاصلۀ نه چندان دوری از ما منفجر شد. به سمت رود كارون رفتيم و با بچّههای مستقر در آنجا به صحبت نشستيم و پس از آشنايي مختصري با خطوط آن ها به سمت آبادان بر گشتيم و وارد هتل شديم. خيلي به فكر فرو رفتم. منطقۀ آبادان هيچ عوارض و مشخّصاتي ندارد، نه كوهي، نه تپّهاي، نه درياچهاي. و مفهوم اين يعني اينكه نقشهخواني كاربردي نداشت !
فقط بايد روي اطّلاعات تجربي كار ميكرديم. يك دشت صاف صاف، با چند رودخانه و چند جاده در وسط آن! همين.
دورۀ دو ماهۀ اطّلاعات و عمليات در اين منطقه نميتوانست كاربرد زيادي داشته باشد. به خصوص كه عراق در لاك دفاعي فرو رفته بود.
پراكندگيهاي موجود در نيروهاي اعزامي و عدم اطّلاع آن ها از يكديگر و نيز عدم اطّلاع آن ها از اقداماتي كه عراقيها انجام مي دادند، موجب شد به فكر تهيّۀ يك خبرنامه بيفتم تا نيروها و فرماندهان آن ها از اوضاع جبهه و اخبار و فعّاليّتهاي يكديگر مطّلع گردند و اين اوّلين كاري بود كه شروع كردم. وسايل مورد نياز تهيّه شد. دستگاه تايپ، دستگاه كپي و چند نفر پيك كه هر روز به كلّ جبهههـا سر بزنند و اخبار را جمع آوري كنند. با توجّه به اينكه دوران دانشجويي در يك مؤسّسۀ حروف چيني كتاب كار مي كردم و مهارت كافي در تايپ كامپيوتري داشتم، تايپ خبرنامه مشكلي نداشت و اين كار را خودم انجام مي دادم. كپي هم مسألۀ مهمّي نبود. هم تعداد كمي (حدود بيست عدد ) بايد چاپ مي شد و هم به دستگاه كپي آشنايي داشتم. چند نفر از بچّه هاي آبادان نيز كـار شناسايي را به عهده داشتند. خود من نيز يك موتور تريل درخواست كردم تا با سرعت و راحت بتوانم به تمام نقاط جبهه سر بزنم. خبرنامـه كه چـاپ شد تأثير مثبتي روي رزمندگان داشت. فرماندهان آن ها ضمن در اختيار گذاشتن اخبار ( به صورت كتبي ) از اخبار ساير نقاط جبهه هـم مطّلع مي شدند. با تكرار رفت و آمدها و تشكيل جلسات و آشنايي بيشتر بـا برادران مستقـر در خطوط تقريباً بـه صورت نيرويي كـه جزء تمام خطوط بود، درآمدم و با همۀ آن ها آشنايي كافي به دست آوردم. معمولاً روزها در سنگر آن ها بودم و حتّي به جزئيات زندگي بسياري از آن ها آشنا شدم و در بعضي شب ها در كارهاي عملياتي آن ها نيز حضور پيدا مي كردم.
دو تن از بچّه هايي كه مسئول كسب خبر بودند، طلبه بودند و در ضمن كارهاي روزمرّه، درس طلبگي نيز مي خواندند. نام يكي از آن ها برادر شيري بود (اهل آبادان) و بعدها به شهادت رسيد.
دو تن از بچّههاي سپاه آبادان نيز كه هر دو جانباز بودند، با ما همكاري مي كردند. يكي از آن ها برادر جمشيد تخم افشان بود با قيافهای سبزه و موهایي مجعّد كه يك بار در عملياتي در همان منطقۀ آبادان از ناحيه كتف مورد اصابت گلوله واقع و گلوله از كتف او وارد بدنش شده بود امّا او نهايتاً جان سالم بدر برده بود. ديگري برادر حسين امامـي بود كه از ناحيۀ پـا مورد اصابت تركش واقع شده بود.
از چگونگي مجروحيتش كه سؤال كردم، جواب داد: » در روزهاي اوّل در منطقۀ خرمشهر در تعقيب عراقيها بوديم كه ديدم چيزهايي در اطرافم به زمين ميخورد و منفجر مي شود. در روزهاي اوّل بسياري از رزمندگان حتي از ابتداييترين مسائـل نظامي اطّلاع درستي نداشتند و حتّي نمي دانستند خمپاره يعني چه ؟! امّا نمي دانستم چيست و اثرش چه هست تـا اينكه ناگهـان حس كردم كلّ ماهيچه هاي پشت پاي راستم از زير زانو قطع شده و افتاده است و فقط به قسمت زردپي ( تاندون ) پائين وصل است. مرا به بيمارستان آبادان آوردند و ميخواستند پايم را قطع كنند. برادرم كه پرستار بود، مانع شد و از آنجا كه خـدا ميخواست ماهيچههـا جوش خورد.»
اگر چه او لنگان لنگان راه میرفت لکن از قطع نشدن پايش بسيار خوشحال بود. حسين امامي متأهل بود. همـان اوايل جنـگ ازدواج كرده بود. همسرش در اهواز زندگي ميكرد و او نيز در آبادان و همۀ دوران كوتاه ازدواجش در جبهه بود. نهايتاً نيز تصميم گرفت همسرش را به آبادان بياورد و در يكي از خانههاي ايستگاه هفت كه چند خانوادۀ ديگر هم در آنجا زندگی میکردند، همسر حاملهاش را ساكن كند.
بارها از آوردن همسرش ابراز ناراحتی کردم و بیان داشتم: « ممكن است خانهتان مورد اصابت گلولههاي توپ واقع شود و همسر شما كه آبستن است، مجروح و حتّي دچار آسيب روحي شود و فرزندتان از بين برود.»
ميگفت: »خود همسرم اصرار داشتـه به آبادان بيايد تا همراه من باشد.«
ناراحتي ما بيمورد هم نبود. در گلوله باران همين منطقه، همسر و فرزندان خانواده اي به شهادت رسيده بودند. در هر صورت با همۀ نگراني كه در مورد سرنوشت همسرش داشتيم، سكوت كرديم. يكي از برادرانِ او نيز كه بيسيم چي بوده، در منطقۀ خرمشهر به شهادت رسيده بود.
1-بندر چوئبده: با توجّه به محاصرة زميني شهر آبادان و با توجّه به اينكه از بندر امام نهرهاي بزرگ متعدّدي وجود دارد كه به آن در اصطلاح محلّي خور ميگويند. مانند خورموسي و خورغزلان و در نهايت به خليج فارس ميريزد و از اين مسيرهاي آبي امكان رسيدن به شهر آبادان وجود داشت. لذا لنجها از طريق اين خورها و نهرهاي منشعب از آن به سوي آبادان حركت ميكردند و در جنوب جزيرة آبادان منطقهاي بود كه قابليّت بارگيري و تخليه لنجها را داشت و به آن چوئبده ميگفتند.
1-شهيد تندگويان: در سال 1329 در محلة خاني آباد تهران متولّد شد. در سال 1347 وارد دانشكدة نفت آبادان شد و با عشق و علاقهاي كه به امام داشت وارد جريانات مبارزاتي شد. او در سال 1352 توسط ساواك دستگير و شكنجه هاي فراواني را متحمّل شد. اين شهيد گرانقدر در سال 1359 توسط شهيد رجايي و به توصية شهيد بهشتي به كابينة مكتبي آن شهيد دعوت و به وزارت نفت منصوب گرديد. در تاريخ 9/8/59 در حاليه همراه تعدادي از معاونين خود جهت بازديد از پالايشگاه آبادان عازم آن شهر بود، توسط نيروهاي عراقي كه از رود كارون عبور كرده و جادة آبادان اهواز و آبادان ماهشهر را اشغال كرده بودند، به اسارت درآمد. ايشان براي نجات جان تعداد زيادي از مردم كه بياطّلاع از جاده در حال عبور بوده و به اسارت درآمده بودند خود را معرفي نمودند و موجب نجات جان آنان شدند. اين شهيد گرانقدر دوران اسارت را با صبر و مقاومت فراوان در برابر شكنجههاي حكومت بعثي گذراند نهايتاً نيز دشمن نتوانست وجود او را تحمّل نمايد پس از پايان جنگ، ايشان را به شهادت رساند.
1-بهمنشير: منطقة آبادان در ميان سه رودخانه واقع شده است. كارون در غرب، بهمن شير در شمال، اروندرود در جنوب.