
عید ما روز نابودی ظلم است

با پایان ماه رمضان و مشخّص شدن روز عید فطر که با سیزدهم شهریور مصادف بود، خود را آمادة شرکت در مراسم نماز عید کردم. به علّت رفت و آمد زیاد به مسجد، خود را از اصحاب مسجد قبا و مأموم امام جماعت آن آیتالله دکتر مفتح احساس میکردم. رفتارهای ایشان با ما جوانان دانشجو و احترامی که برای همة ما قایل بودند و تحرّک و جنب و جوشی که داشتند. بهشدّت ما را مجذوب ایشان کرده بود. در ایّام ماه رمضان با وجود گرمای تابستان و زبان روزه، تلاش فوقالعادهای از ایشان مشاهده میشد. در یکی از روزها ایشان در حالی که دست به کمر زده و عبایشان کنار رفته بود و با یکی از دوستان مشغول صحبت بودند احساس کردم به لحاظ جسمی خیلی ضعیف شدهاند. از تلاش و استقامت ایشان در شگفت شدم طوری که لحظاتی به صورت و جسم نحیفشان که به علّت تلاش بسیار به این صورت در آمده بود خیره شدم.
در این سال هم نماز عید فطر قرار بود چون سال گذشته در زمینهای باز قیطریه، به امامت ایشان برگزار شود. «محمّد باطنی» از دانشجویان دانشکدة علوم اعلام کرد که فردا قرار است مراسمی در میدان ژاله برگزار شود و به علّت به شهادت رسیدن چند تن از اهالی و جوانان آن منطقه نام میدان به میدان شهدا تغییر یابد و لازم است جمعیّت بیشتری در آنجا حضور یابند. اصرار او موجب شد که برخلاف میل خود تصمیم بگیرم برای نماز عید به میدان ژاله بروم. با تعدادی از دوستان خود را به نزدیکیهای مجلس رساندیم. جمعیّت انبوهی در حالی که شعار میدادند به سمت خیابان مجاهدین اسلام فعلی در حرکت بودند. معنویّت خاصی در میان آنها مشاهده میشد. پیراهن خونین چند تن از شهدا در مقابل جمعیّت برافراشته شده بود و چند جوان پرشور آن را حمل میکردند. صحنة تکان دهندهای بود. گریه امانم نداد و اشک از چشمانم جاری شد. با توجّه به اینکه در آن زمان تازه باب شهادت باز شده بود، هر کسی این صحنه را میدید منقلب میشد. رانندة اتوبوس دو طبقهای وقتی چشمش به پیراهنها افتاد نتوانست تحمّل کند ماشین را کنار زد و در حالی که به سختی تحتتأثیر قرار گرفته بود، سر خود را روی فرمان ماشین گذاشت و به تلخی گریست. در آن روز پس از برپایی نماز عید فطر به امامت «علامه یحیی نوری» با حضور جمعیّت انبوه، «میدان ژاله» به «میدان شهدا» تغییر نام یافت.
پس از پایان مراسم به خانه بازگشتیم، امّا از برادر و بسیاری از دوستان دانشجو خبری نبود. با آمدن ظهر نگرانی من و دوستان بیشتر شد و شروع به پرسوجو کردیم؛ امّا کسی از آنها خبر نداشت. همگی بهشدّت نگران شده بودیم و احتمال میدادیم که حادثهای اتّفاق افتاده است. داشتیم برای سرکشی به بیمارستانها آماده میشدیم که یکی از دوستان حدود ساعت 4 بعد از ظهر خبر آورد که امروز صبح پس از مراسم نماز عید فطر و سخنرانی آیتالله مفتح در زمینهای قیطریه، راهپیمایی گستردهای برپا شده است و جمعیّت از آنجا به سمت جنوب شهر رفتهاند.
نزدیکیهای مغرب، سر و کلّة بچّهها پیدا شد و با هیجان از راهیپمایی عظیمی که بر پا شده و از تپّه های قیطریه تا میدان راهآهن ادامه یافته بود، خبر دادند. راهپیمایی با وجود نظر مخالف برگزارکنندگان مراسم نماز عید فطر که احتمال کشتار جمعیّت را میدادند توسط حجّت الاسلام هادی غفاری به راه افتاده و جمعیّت هر لحظه گستردهتر به سمت پیچشمیران و از آنجا به چهارراه ولیعصر (عج) و سپس تا میدان راهآهن راهپیمایی کرده بودند. با شنیدن این خبر شور و هیجان وصفناپذیری در سراسر وجودم حس کردم و در قیافة سایر دوستان نیز این شور و هیجان به خوبی دیده میشد. به شدّت تأسّف میخوردم که چرا از شرکت در این راهپیمایی محروم شدهام. این راهپیمایی آغاز راهی بود که انقلاب اسلامی را همگانی و فضای باز سیاسی را رسوا و مفتضح مینمود.
تعقیبات اذان در رادیو
پخش مراسم اذان از رادیو که مدّتهای طولانی بود پخش نمیشد، بار دیگر بعد از ماه رمضان شروع شده بود، البتّه لحظاتی پس از اتمام اذان، خوانندههای زن نیز صدایشان به آواز بلند میشد آن گریه در مجلس و این اذان و این هم تعقیبات اذان در دولت آشتی ملّی!
تا چند روز سخن از راهپیمایی روز عید فطر و آثار مثبت آن در بیداری مردم بود تا اینکه با شنیدن یک خبر جدید این راهپیمایی به فراموشی سپرده شد.
قرار بود روز پنجشنبه 16 شهریور، یعنی درست سه روز بعد از راهپیمایی اوّل به دعوت آیتالله مفتح و بار دیگر از همان تپّه های قیطریه راهپیمایی دیگری برپا شود و خواستهای اسلامی ملّت ایران به گوش مسئولان حکومت برسد. این خبر دهان به دهان به همه جا رسید و دوستان دانشجو در این زمینه به شدّت فعّالیّت می کردند. پیام امام به مناسبت عید فطر یک روز قبل از راهپیمایی منتشر شد و امام طی آن فرمودند: «ماهی که گذشت ماه فداکاری در راه حق بود. ماه تضاد آشکار حق و باطل بود «و انّ الباطِلَ کان زَهُوقا»…[1]

ارتش برادر ماست
در راهپیمایی عید فطر جمعیّت با مشاهدة سربازان به دست آنان گل میدادند و حتّی در لولة سلاح آنها گل مینشاندند و هدف آنان بیدارسازی ارتشیان بود. هدف آمریکا و شاه این بود که ارتش را رودرروی مردم قرار دهد و با کشت و کشتار متقابل ارتش و مردم، انقلاب را به نابودی بکشانند و این توطئهای بسیار خطرناک بود.
ارتش براساس مأموریّتهای محوّلة آمریکا به شاه، به شدّت از جهت کمّیت و کیفیّت گسترش یافته بود و صدها هزار نفر از جوانان کشور به عضویّت ارتش و واحدهای سهگانة دریایی و زمینی و هوایی آن در آمده بودند و کمتر خانوادهای یافت میشد که عضوی از اعضای آن در ارتش حضور و عضویّت نداشته باشند. اگر نقشة آنان موفّق میشد ارتش و ملّت در مقابل یکدیگر صفبندی میکردند و به جای مقابله با دشمن به برادرکشی میپرداختند. و این حطرناکترین حادثه ای بود که امکان وقوع داشت. دلیل اینکه ساواک و شهربانی با شروع انقلاب در مقابل مردم به صورت علنی صفبندی ننمودند و ارتش را وارد این صحنه کردند، در حالی که وظیفة اصلی ارتش بهطور قانونی دفاع از مردم و کشور و تمامیّت ارضی در برابر نیروهای بیگانه است نه کشت و کشتار مردم بیگناه، همین موضوع بود.
زیرکی امام و درک سریع این مطلب و اعلام آن به ملّت که ارتش برادر شماست و سلام مرا به آنان برسانید، این نقشة شوم را نقش برآب کرد.
در روز 15 شهریور و یک روز قبل از راهپیمایی، دولت شریف امامی با صدور اعلامیّهای هر گونه راهپیمایی را ممنوع اعلام کرد. معلوم بود راهپیمایی روز دوشنبه آثار خود را گذاشته است و این نشاندهندة وحشت آنان بود. روز پنجشنبه 16 شهریور با شور و اشتیاق و زودتر از روزهای دیگر از خواب برخاستیم و پلاکاردهایی را که تهیّه کرده بودیم آماده کردیم. با مصطفی صفدری که پیش از این ذکرخیرش رفت، قبل از دیگر دوستان با موتور حرکت کردیم. شب پیش از آن با او به خانة دوستان دانشجو در دهکدة اوین که نزدیک دانشگاه ملّی قرار داشت، رفته بودیم تا به محل راهپیمایی نزدیکتر باشیم؛ بنابراین از طریق بزرگراه پارک وی (چمران) و سپس مدرس از طریق پل رومی خود را به قیطریه رساندیم. وقتی وارد خیابان شریعتی شدیم مشاهده کردیم که از رفتوآمد ماشینها خبر نیست و خیابان پر از ریوهای ارتش است و سربازان مسلّح در آنها به حال آمادهباش ایستادهاند. افسری نیز با بلندگو بر بالای یک ریو ایستاده بود و دایم فریاد میزد: «هر گونه تجمّع و تظاهراتی ممنوع است و ما دستور تیر داریم». افراد زیادی در پیادهروها در حال تردّد بودند و معلوم بود که بیشتر آنها برای تظاهرات به آنجا آمدهاند. همه در انتظار بودیم که چه خواهد شد. افسر ارتشی که درجة سرهنگی داشت مدام با داد و فریاد میخواست از تجمّع جلوگیری کند. بسیاری از سربازها ماسک ضدگاز به صورت داشتند و سلاحهای خود که ژ ـ 3 بود را به سمت جمعیّت گرفته بودند. با بیشتر شدن تعداد جمعیّت، ناگهان چند نفر که معلوم بود میخواهند فداکاری بزرگی کنند به وسط خیابان ریختند و با تمام وجود به دادن شعار «اللهاکبر» پرداختند. با این فداکاری بقیه نیز از پیادهروها و کوچهها به وسط خیابان سرازیر شدند و جمعیّت به سی، چهل، پنجاه و سرانجام به صد نفر رسید و پلاکاردها و عکس شهدا برافراشته شد و سپس به سمت پایین و جنوب شهر شروع به حرکت کردند و فریاد افسر فرمانده در میان شعارهای «اللهاکبر»، «درود بر خمینی»، «مرگ بر این حکومت یزیدی» و «مرگ بر شاه» گم شد. هنوز چند صد متر از آغاز راهپیمایی نگذشته بود که چند هزار نفر به راهپیمایی پیوسته بودند و سیل عظیم آنها ماشینهای ریو ارتشی را محاصره و در خود غرق کرده بود به صورتی که ریوها چون سنگهایی که در سیل مانده و سرشان بیرون آمده بود، به نظر میرسیدند. تظاهرات، دیگر مردمی شده بود و تظاهرکنندگان مثل ماههای گذشته فقط شماری دانشجو که با ترس و لرز شعار میدادند و با سرعت از محل دور میشدند، نبودند. مردم تماشاگری را کنار گذاشته و خود قهرمان صحنه شده بودند.
تا چشم کار میکرد ماشینهای ریوی پر از سرباز در کنار خیابان ایستاده بودند و مردم هر جا سرباز و افسری پیدا میکردند او را غرق در بوسه و گل مینمودند. تعدادی از جمعیّت از ریوها بالا میرفتند و بر سر لولة تفنگها گل میگذاشتند و سایرین با شعار «ارتش برادر ماست، خمینی رهبر ماست» و «برادر ارتشی جواب گل گلوله است» و «برادر ارتشی تا کی برادر کشی؟» و «به گفتة خمینی ارتش برادر ماست» «ارتشی، خمینی سلام به تو رسونده» پیام خود و امام را به گوش آنان میرساندند. بعضی از زنان نیز بر روی سربازان نقل میپاشیدند و آنها را نصحیت میکردند. سربازان و افسران که احتمالاً قبل از حضور در خیابان، بهشدّت تحتتأثیر تبلیغات دروغین قرار گرفته بودند، در برابر محبّت بیشائبة زنان و مردان تظاهر کننده که از تمام اقشار بودند، هاج و واج ایستاده بودند و دیگر حالت جدیّت لحظات اوّل در آنان دیده نمیشد و به خوبی مشاهده میشد که اشک از چشمان گروهی از آنان جاری است و محبّتهای مردم تأثیر خود را بر روی آنان گذاشته است. پیرزنی در پای یکی از ریوها رو به سربازان حاضر در آن کرده و فریاد میزد: «برای حفظ قرآن، ارتش به ما بپیوند»
و این برخوردها چیزی نبود که ارتشیهای مسلمان بتوانند در برابر آن مقاومت کنند. با نزدیک شدن به حسینیة ارشاد، تعداد راهپیمایان به صدها هزار نفر رسید و با توجّه به اینکه پس از آغاز راهپیمایی قسمت شمالی خیابان را که، بالاتر از زمینهای باز قیطریه بود، مسدود کرده بودند تا جمعیّت حاضر در آنجا نتواند به کسانی که راهپیمایی را آغاز کرده بودند برسد، جمعیّت حاضر در آنجا از طریق خیابان پاسداران به سمت حسینیة ارشاد حرکت کرده بودند و آیتالله مفتح نیز در همین قسمت از راهپیمایی حضور داشتند.
البتّه ایشان در همان ابتدا مورد تهاجم قرار گرفته و به شدّت از ناحیة کمر مجروح و دستگیر شده بودند، امّا جمعیّت تظاهر کننده به راه خود ادامه داده و حوالی حسینیة ارشاد به سایر تظاهرکنندگان ملحق شدند.
انقلاب در شیوة انقلاب
در مقابل حسینیة ارشاد جمعیّت بهشدّت متراکم شد. یک افسر راهنمایی که از محبّت مردم به گریه افتاده بود، در حالی که داشت گریه میکرد مردم او را بر دوش حود بالا بردند. انقلاب آغاز شده بود؛ انقلابی که حتّی در شیوة انقلاب کردن نیز انقلاب کرده بود. انقلاب ما انقلاب اسلامی بود نه انقلابی که از کینههای طبقاتی سرچشمه گرفته باشد و انفجار کور کینهها باشد.
انقلاب ما میخواست تمام وجدانهای بیدار را که در زیر خاکستر یک نظام طاغوتی مدفون شده بود، شکوفا کند و به حرکت در آورد. تعداد زنان شرکت کننده در تظاهرات اعجابانگیز بود. جمعیّت گویا وارثان 2500 سال ظلم شاهان ستمگر بود و 2500 سال ستم آنان را. بخصوص،آن چنان از عمق جان فریاد میکند و آنچنان از عمق جان شعار میداد که در و دیوار میلرزید، زنان چنان شعار «مرگ بر شاه» را تکرار میکردند که گویا دارند از خشم جیغ میکشند.
زمانی که جمعیّت به پل سیدخندان رسید، احساس میشد بر اثر شعارها پل دارد میلرزد. از آنجا به بعد دیگر از ریوهای ارتشی و ماشینهای پلیس خبری نبود و تعدادی از ریوها در حالی که مسلسلهای سنگین در بالای آنها مستقر بود در پشت شر جمعیّت حرکت میکردند. روی تمام دیوارها و درهای مغازهها، که به علّت راهپیمایی بسته شده بود، با افشانههای رنگی شعارنویسی میشد و در و دیوار پر از شعار «مرگ بر شاه» و «درود بر خمینی» شده بود. تعدادی هلیکوپتر در آسمان مرتب پرواز میکردند و شاهد حرکت جمعیّت عظیم تظاهرکننده بودند. ساعت نزدیک یک بود که جمعیّت به حدود پیچ شمیران رسید و در آنجا نماز ظهر و عصر به امامت آیتالله بهشتی در زیر آفتاب گرم شهریور ماه و بر روی آسفالت داغ خیابان برگزار شد. از تمام مغازهها و خانههای اطراف لولة آب برای وضو گرفتن افراد بیرون آمده بود و جمعیّت با سرعت خود را برای برگزاری نماز آماده کرد. هنوز نماز به پایان نرسیده بود که وانتبارهایی که از قبل تدارک دیده شده بود، میان جمعیّت مشغول توزیع نان و پنیر و خیار و هندوانه شدند و پس از آن، جمعیّت بار دیگر به سمت میدان آزادی حرکت کرد.
یکی از دانشجویان دانشگاه صنعتی عکس بزرگی از صورت شهید ابوذر فیروزی که در پنجم رمضان در مسجد «نو» شیراز به شهادت رسیده بود و به علّت اصابت گلوله فک پایین او کلاً از میان رفته بود را مقابل سربازانی که در پشت سر جمعیّت در حرکت بودند، گرفته بود و به آنان نشان میداد. شماری از زنان حاضر همراه کودکان خود در تظاهرات شرکت کرده بودند و این مسافت طولانی را پیاده و در حالی که کودکان خود را در بغل داشتند راهپیمایی میکردند و شعار میدادند.
نظام شاه رفتنی است
در میدان انقلاب، ماشینهای گارد در وسط میدان ایستاده بودند و گاردیها، روی ماشینهای ایفای آبیرنگ خود در حالی که لباسهای ضدشورش بر تن داشتند و کلاه بر سر گذاشته و باتوم به دست گرفته بودند، نشسته بودند. زمانی که نزدیکی آنها رسیدیم با تعجّب مشاهده کردم یک کیک جلو پایم به زمین افتاد. چون خیلی گرسنه بودم و از نان و پنیر و هندوانه هم محروم شده بودم کیک را برداشتم و شروع به خوردن کردم، امّا ناگهان به ذهنم آمد که این کیک از کجا پرتاب شده بود؟ متوجّه یکی از نیروهای گارد شدم که بالای ماشین در کنار بقیّه نشسته است و مقداری کیک را کنار خود گذاشته و وقتی سایر گاردیها متوجّه نیستند یکی از آنها را به میان جمعیّت پرتاب میکند. خواستم با اشاره از او تشکّر کنم، امّا او نیز که متوجّه من شده بود به سرعت سرش را برگرداند. با دیدن این صحنه حس کردم نظام شاهنشاهی رفتنی است و آزادی ملّت ایران و پیروزی انقلاب حتمی است و این نشانة مبارکی بود که ارتش و نیروهای شاه در برابر این جمعیّت عاشق که قوم و خویش و نزدیکان آنها نیز در میان آمده بودند، توان مقاومت ندارد و محبّتهای مردم و دستور امام برای برخورد نکردن با ارتشیها و رساندن سلام ایشان به آنان کارسازتر از آن بود که ما فکر میکردیم. کمتر از یک ساعت به مغرب مانده بود که به میدان شهیاد (آزادی) رسیدیم. جمعیّت در طول 12 ساعت، حدود هفده کیلومتر راهپیمایی کرده بود، امّا عشق به اسلام و امام و نفرت از نظام شاهنشاهی و شاه و عشق به آزادی و استقلال کشور همة سختی ها را نه تنها ساده که شیرین کرده بود. از همه چیز اعجابانگیزتر، زنان بزرگواری بودند که بعضی از آنان فرزندان کوچک خود را نیز همراه و یا در بغل داشتند و این مسیر طولانی را پیمودند تا تاریخ را شگفت زده کرده و در برابر اعجاب آفرینی ایمان خود، او را به سر فرود آوردن و تحسین وا دارند.
در میدان آزادی پس از سخنرانی آیتالله بهشتی، قطعنامة راهپیمایی توسط حجّت الاسلام ناطق نوری که لباس شخصی به تن داشت، قرائت شد و با شعار «صحیح است، صحیح است» جمعیّت، بندهای آن تأیید شد. در این قطعنامه بر عزم ملّت ایران برای به دست آوردن استقلال و آزادی و تشکیل حکومت اسلامی تأکید و اعلام شده بود که ملّت ایران آیتاللهالعظمی خمینی را رهبر خود میشناسند و خواستار آزادی زندانیان سیاسی و انحلال ساواک و سرانجام برچیده شدن بساط رژیم شاه هستند. در بخشی از قطعنامه آمده بود:
«نیرنگ آشتی ملّت توسط دولت شریف امامی و کسانی که خود در همة جرایم حکومتهای اخیر ایران شریک هستند، در مردم هوشیار ما اثری نخواهد داشت.»
میدان شهیاد مملو از جمعیّت بود و شعارهای جمعیّت عظیمی که تا آن زمان در تاریخ ایران بیسابقه بود، خواست به حق آنان را به گوش همة جهانیان رساند.
شماری از جوانان به صورت تعجّب برانگیز از پایههای شیبدار برج بالا رفته بودند و بر سنگهای آن شعارنویسی میکردند. نام میدان به پیشنهاد مجری برنامه به «میدان آزادی» تغییر یافت و جمعیّت نیز با شور و هیجان آن را تأیید کردند.

فردا صبح 8 صبح میدان شهدا
با پایان مراسم از جمعیّت خواسته شد که بدون هیچگونه تظاهرات و شعار پراکنده شوند. از خیابان آیزنهاور (آزادی) شروع به بازگشت کردیم و این در حالی بود که دقایقی به غروب نمانده بود. در مسیر تعدادی از دوستان را پیدا کردم و به راه افتادیم. به دلیل نبود وسیلة نقلیه حداقل باید تا میدان انقلاب پیاده میرفتیم. علّت آن نیز این بود که به علّت زیادی جمعیّت، رفت و آمد ماشینها قطع شده بود. فقط گاهگاهی از خیابانهای فرعی ماشینی بیرون میآمد و آهسته آهسته در میان جمعیّت به راه خود ادامه میداد. یکی از برادران لطف کرد و از یک نانوایی نان بربری خرید که با ولع شروع به خوردن کردیم. ناگهان در میان جمعیّت خبری پیچید که قرار است فردا صبح بار دیگر مردم در میدان ژاله (شهدا) جمع شوند و تظاهرات کنند و به همین مناسبت شعاری در میان مردم ساخته شد و جمعیّت آن را تکرار کرد: «فردا صبح، هشت صبح، میدان شهدا» حس کردم این شعار با شعارهای دیگر تفاوت دارد. یک احساس گنگ در عمق آن وجود داشت. یک نوع دلهره یا یک نوع معنویّت و یک نوع احساس فراق در لحن جمعیّت به مشام میرسید. در آن تاریک روشن غروب 16 شهریور، بغض گلویم را فشرد. با تعجّب به جوانان و زنان و مردانی که این شعار را میدادند نگاه میکردم.
جوانی که از صبح با بلندگوی دستی شعار میداد و گوشهای از جمعیّت را اداره میکرد، هنوز مشغول تکرار شعار بود. احساس میکردم کاش زمان هر چه زودتر میگذشت و ساعت 8 صبح میشد و دوباره در میدان شهدا در کنار این جمعیّت علیه تمام ظالمان تاریخ فریاد میزدم. به هر صورت خود را به خانه رساندیم. با همة خستگی، تا دیر وقت پیرامون راهپیمایی امروز و راهپیمایی فردا به صحبت نشستیم و سرانجام خواب، این نعمت بزرگ الهی، بر چشمانم چیره شد و به امید این که صبح زود خود را به میدان شهدا برسانم، به خواب رفتم.
صبح پس از نماز به علّت خستگی کمی استراحت کردم و لحظاتی پس از ساعت هفت از خواب بیدار شدم. دوستانی که زودتر بیدار شده بودند خبر دادند که رادیو ساعت هفت اعلام کرده است که در تهران و یازده شهر دیگر کشور به مدّت شش ماه حکومت نظامی اعلام شده است و ارتشبد غلامعلی اویسی نیز به عنوان فرماندار نظامی تهران معرفی شده است و او نیز طی اعلامیّهای از مردم خواسته است از هر گونه عمل مغایر با مقرّرات و قوانین حکومت نظامی خودداری نمایند.
بسیاری از مردم به یقین قبل از اطّلاع از حکومت نظامی از خانه بیرون رفته بودند. لباسم را پوشیدم تا به سرعت خود را به میدان برسانم، امّا دوستان مانع شدند و اعتراض کردند که مگر نمیدانی حکومت نظامی یعنی چه؟ برنامة امروز با دیروز فرق دارد؟ و احتمالاً به کشتار دست خواهند زد. آنها مجبورم کردند که بنشینم. همراه آنان چند لقمهای صبحانه خوردم، امّا دلهره قلبم را پر کرده بود و تحمّل نشستن نداشتم. با سرعت از اتاق بیرون آمدم و پلّههای چهار طبقة خوابگاه را با عجله پیمودم و بر روی موتور پریدم و با سرعت به سمت میدان شهدا حرکت کردم. چون روز جمعه خیابانها کاملاً خلوت بود، پس از لحظاتی کوتاه به نزدیکی ساختمان مجلس شورای ملّی رسیدم و وارد خیابان مجاهدین اسلام شدم. انتظار داشتم جمعیّت زیادی در آنجا حضور داشته باشند امّا از خلوتی خیابان خیلی متعجّب شدم. فقط یکی دو نفر را در کنار فاطمیّهای که در آن خیابان قرار دارد، مشاهده کردم. در حالی که از نزدیک آنها عبور میکردم یکی از آنها گفت: «زدند» و فقط همین کلمه به گوش من خورد، امّا متوجّه نشدم که چه اتّفاقی افتاده است. در انتهای خیابان مجاهدین اسلام، خیابان پیچ میخورد و سپس به میدان شهدا میرسید. درست در سر پیچ، نفربری ایستاده بود. با دیدن نفربر احساس کردم باید خبری شده باشد و ادامة حرکت به سمت میدان درست نیست و در ده پانزده متری نفربر به یکی از کوچههای سمت راست پیچیدم. با کمال تعجّب دیدم در این کوچه و نیز خیابانی که دو هفته قبل شهید اندرزگو در آن به شهادت رسیده بود، جمعیّت زیادی موج میزد. از موتور پیاده شدم. وضعیّت عجیبی بود. متوجّه شدم در میدان شهدا به سمت جمعیّت تیراندازی شده است و عدّهای به شهادت رسیده و تعداد زیادی مجروح شدهاند. موتور را در یک کوچة فرعی به ستون برق قفل کردم و به سمت میدان شهدا جلو رفتم. ناگهان وانتی بوقزنان و با سرعت جمعیّت را شکافت و جلو آمد. هفت، هشت شهید و مجروح را در آن حمل میکردند. جوانی که دیروز با بلندگوی دستی شعار میداد، در میان جسدها ایستاده بود و در حالی که لباسهایش سر تا پا خونی بود و دست خود را به میلههای بالای وانت گرفته بود، حتّی با آن وضع نیز از شعار دادن دست برنمیداشت. وانت بوقزنان جمعیّت را شکافت و دور شد. فولکس واگنی نیز که شماری مجروح را حمل میکرد بوقزنان نزدیک شد.
با سرعت خود را به خیابان هفده شهریور رساندم و از کنار دیوار سرک کشیدم. در میان خیابان و در فاصلة صدمتری، تعداد ده بیست نفر با لباس ارتشی به صورت یک صف منظم در حالی که همگی سلاح خود را به سمت جمعیّت گرفته بودند، در عرض خیابان ایستاده بودند. جمعیّت نیز با مشاهدة صحنة تیراندازی و شهادت تعداد زیادی از مردم، حالت طبیعی نداشت و بی مهابا به مقابل سربازان میرفت و به آتش زدن لاستیک میپرداخت. دود سراسر خیابان را فراگرفته بود. بعضی از جوانان شیشههای کوکتل را به سمت سربازان پرتاب میکردند امّا به دلیل فاصلة زیاد بین آنها و سربازان، این کوکتل ها در میانة مردم و سربازان بر روی زمین میافتاد.
یکی از نوجوانان که برای تماشای بیشترصحنه در کنار درختان پیادهرو ایستاده بود و در حالی که دست خود را بر تنة درخت گذاشته بود، ناگهان هدف گلوله قرار گرفت. گلوله درست به دست او خورد. چند نفر به سمت او رفتند و او را به داخل خیابان فرعی آوردند و یکی از افراد که خانهشان در آنجا بود با سرعت ماشین خود را روشن و او را جهت مداوا از محل دور کرد. در مقابل بیشتر خانهها زنان و مردان بخصوص جوانترها مشغول تهیّة کوکتل مولوتوف بودند. بنزین آن از ماشین هایی که پارک شده بود و شیشه و صابون آن هم از خانهها بیرون میآمد. همه همکاری میکردند.
تعدادی از مردم حاضر در آنجا که خود شاهد تیر اندازی مأموران به سمت مردم بودند، میگفتند که شماری از زنان در حالی که فرزندان خود را در بغل داشتهاند، به شهادت رسیدهاند.
درست در مقابل خیابانی که ما حضور داشتیم، یک ادارة راهنمایی و رانندگی وجود داشت. جمعیّت به سمت آن حرکت کردند. یک افسر راهنمایی سعی میکرد با تیراندازی هوایی با کلت خود جلوی جمعیّت را بگیرد، امّا وقتی احساس کرد فایدهای ندارد، محل خدمت را از طریق پشتبام ترک کرد تا از دست جمعیّت در امان بماند، بار دیگر از سوی نیروهای مستقر در وسط خیابان به سوی جمعیّت که به آنجا آمده بودند تیراندازی شد و باز هم تعدادی مجروح و یا شهید شدند. جمعیّت تمام اثاثیة ادارة راهنمایی را به وسط خیابان ریخته و به آتش کشیدند.
شایع بود که در لحظات اوّلیة شروع کشتار، یک سرباز به سمت افسری که دستور تیراندازی داده بود، شلیک کرده است و پس از کشتن او اسلحة ژ ـ 3 را زیر چانة خود گذاشته و این بار خودش را هدف قرار داده است. بعضیها میگفتند خودشان این صحنه را دیدهاند. آنها میگفتند جمعیّت با آرامش بر روی آسفالتها نشسته بود که سربازان به سمت آنها تیراندازی کردند و تعداد زیادی از جمعیّت به خصوص زنان هدف گلوله قرار گرفتند. نیروهای ارتشی مستقر در میدان از طریق هلیکوپتری که در ارتفاع کم پرواز میکرد، هدایت و رهبری میشدند.
به گفتة یکی از شاهدان عینی: «یک ارتشی داخلی هلیکوپتر نشسته بود (احتمالاً شخص اویسی فرماندار نظامی تهران بوده است)[2] و ابتدائاً از آن بالا با بیسیم دستور آتش داد. هلیکوپتر آنچنان نزدیک زمین بود که سرنشینان آن کاملاً قابل رؤیت بودند و فکر میکردم ممکن است با آنتن ادارة برق برخورد کند. سربازها به حال آمادهباش ایستادند امّا افسر جوانی که کنار سربازها ایستاده بود، علیرغم اینکه دائم از بیسیم فریاد شلیک کنید، بلند بود؛ فریاد میزد: نه و از سربازها میخواست که تیراندازی نکنند. پنج دقیقه مهلت بدهید تا متفرّق بشوند. «از هلیکوپتر باز چند بار دستور داده شد آتش کنید! امّا افسر جوان اصلاً نیّت تیراندازی نداشت و دستور آنان را اطاعت نمیکرد. ناگهان هلیکوپتر مقداری یک طرفه شد و شروع به تیراندازی به سمت مردم نمود و سپس سربازها شروع به تیراندازی کردند».
او بیان کرد: «تعدادی از سربازها تیراندازی هوایی و عدّهای نیز گلولههای خود را در جوی آب شلیک میکردند و یا به دیوار میزدند امّا عدّهای یا به سینه روی زمینخوابیدند و یا بر روی دو پای خود نشستند و به سوی جمعیّت تیراندازی کردند.
در مقابل ادارة برق، تعداد زیادی از اجساد شهدا و مجروحین بر روی هم ریخته و خون آنان خیابان را رنگین نموده بود، امّا چند جوان با وجود اینفرار نکرده و در مقابل سربازان با آرامش بر روی زمین نشسته بودند، پس از لحظاتی با تیراندازی مجدّد، آنها هم به شهادت رسیدند».
پیرمردی حدوداً پنجاه ساله با گریه تعریف میکرد: «دو نوجوان به قهوهخانة من که مقابل ادارة برق و در تقاطع خیابان خورشید است، مراجعه کردند و از من اجازه خواستند که وضو بگیرند. من با تعجّب از آنان پرسیدم در این ساعت برای چه میخواهید وضو بگیرد؟ گفتند: میخواهیم وضو داشته باشیم که اگر تیراندازی کردند و کشته شدیم بیوضو نباشیم! آب آوردم. آنها وضو گرفتند و وارد جمعیّت شدند که در همان زمان تیراندازی شروع شد».
مردم به علّت این که همة افراد نظامی لباس یک رنگ و خاکی در برداشتند و علائم نظامی هم چندان نمود نداشت، به همه «سرباز» میگفتند، امّا به خوبی مشخّص بود که بعضی از این افراد، نظامیان کار کشتهاند و گویا دشمنی خاصی با مردم دارند. افرادی که خود در تظاهرات اوّلیه که از خیابانهای اطراف به سمت میدان شهدا آغاز شده بود، شرکت داشتند بیان میکردند که اکثر شعارهای جمعیّت: «سرباز برادر ماست، خمینی رهبر ماست» و «ارتش برادر ماست، خمینی رهبر ماست» بوده است و این شعارها نمیتواند دلیل دشمنی آنان باشد.
تا نزدیکیهای ظهر در منطقه حضور داشتم و در این ساعت نیروهای ارتشی شروع به پیشروی و اشغال خیابانهای اطراف میدان نمودند تا جمعیّت را از آن منطقه تخلیه کنند. بهناچار پس از مدّتی با موتور از تنها راهی که مانده بود از محاصره خارج شدم. تا عصر دود و آتش از مناطق اطراف میدان به آسمان بلند بود.
تعدادی از دوستان دانشجو که در آن منطقه زندگی میکردند روزهای بعد بیان میکردند که بسیاری از مجروحانی که به خانههای اطراف پناه برده بودند، بر اثر شدّت خونریزی در همانخانهها به شهادت رسیدند. داود بخشی یکی از دانشجویان دانشکدة خودمان که در همان منطقه زندگی میکرد، میگفت: اجساد برخی از این مجروحان را که به شهادت رسیدند با یخ پوشاندیم و روزهای بعد آنها را به خانوادههاشان تحویل دادیم تا به بهشتزهرا منتقل کنند. گفته میشد متأسّفانه اجساد شهدا و مجروحانی که به دست نیروهای ارتشی افتاده بود، از محل منتقل و در محلی که هیچگاه مشخّص نشد، دفن گردیدند و حتّی به مجروحان نیز رحم نکردند و آنها را همراه شهدا زنده به گور کردند.
از این زشتتر هجوم مأموران به بیمارستانها و جمعآوری مجروحان بستری بود که سرنوشت آنان نیز نامعلوم است. «مجید معارف» یکی از دوستان شیرازی که همراه با خانمش در دانشکدة خودمان درس میخواند و در این اواخر حتّی از شغل خود دست کشیده بود و وارد جریانات سیاسی شده بود تا بتواند با توجّه به معلومات خوبی که از قرآن و اسلام داشت افراد بیشتری را به سمت انقلاب و اسلام جذب کند، بیان میکرد که برادر خانمش «آقای حامی» در اطراف میدان ژاله(شهدا) مجروح و متأسّفانه قطع نخاع شده است. برای عیادت او به بیمارستان رفتیم و او ماجرای بردن مجروحان از بیمارستان را تأیید و اظهار داشت که تعدادی از پرستاران توانستند با پنهان کردن من جانم را نجات دهند ولی سایر مجروحان را جمعآوری کردند و از اینجا بردند. یکی از خانمهای مجروح نیز که جان سالم به در برده بود در حیاط خانة خود مشغول کار بوده که مجروح شده است، او در تظاهرات شرکت نداشته و علّت مجروحیت وی اصابت گلوله از هلیکوپتر بوده است. متأسّفانه این خانم نیز قطع نخاع شده بود.[3]
در هر صورت ماهیّت دولت آشتی ملّی شریف امامی و فضای باز سیاسی کارتری، با این جنایت برملا شد. مردم این روز را «جمعة سیاه» نامیدند. در این روز زنان و کودکان و جوانان بیگناهی به خاک و خون کشیده شدند تا جهانخواران و وابستگان آنان بتوانند چند روزی بیشتر به سلطه و غارت خود ادامه دهند. حسن اجارهدار، که در صفحات قبل ذکر خیر او رفت، نامزد خود «محبوبة دانش» را از دست داد. محبوبة دانش فرزند حجّتالاسلام دانش آشتیانی با وجود سن کمی که داشت در فعّالیّتهای سیاسی و انقلابی آن زمان با جدیّت حضور داشت و تأثیر زیادی در بیدارسازی زنان و دختران جوان و راهاندازی و راهپیمایی داشت. پدرش در مراسم ختم از تلاشهای فوقالعادهای او و تحرّک اعجابانگیز و همچنین از حالت معنوی او در صبحگاه هفدهم شهریور هنگام خروج از خانه سخنها گفت. او الگوی زنان مسلمانی بود که میخواستند در دنیایی که زنان به ابتذال و بردگی و بی عفتی کشانده شدهاند، الگوی نوی از زنی که انقلاب اسلامی میخواست به جهانیان عرضه دارد را مطرح نماید. کارنامة زیبا و نورانی این شهید در طول تاریخ در فضای انقلاب اسلامی در برابر چشم تمام انسانهایی که شخصیّت انسانی را طالبند، بر قلل رفیع کرامت و عزّت انسانی برافراشته خواهد ماند.
در آخرین روزهای شهریور حادثه غمانگیز دیگری اتّفاق افتاد که همه را متأثّر نمود و به حرکت و جنبش وا داشت. زلزله ای سنگین طبس را لرزاند و بیشتر ساختمانهای آن فرو ریخت. از تهران گروههای زیادی با کمکهای مردمی به منطقه اعزام شدند. دانشجویان در این رابطه تأثیر زیادی داشتند، به طور مثال حسن اجارهدار با گروههای متعدّدی به طبس عزیمت کرد.
شایعات متعدّد حاکی از این بود که فرح همسر شاه با توجّه به اینکه در رشتة معماری تحصیل کرده، در سفری به طبس در سالهای گذشته دستور داده که معماری طبس حفظ شود و به همین دلیل از بازسازی منازل جلوگیری شده و از آنجا که بیشتر خانهها از خشت و گل بودند، با آمدن زلزله تلفات عظیمی به وجود آمد و مردم بیپناه بهای هنردوستی ملکة کشور را با 25 هزار کشته پرداخت نمودند.
حسن اجارهدار پس از بازگشت، مجموعة عکسی را که تهیّه نموده بود به ما نشان داد. در شهر فقط دو ساختمان آجری برپا بود که از تابلوی آنها معلوم بود، یکی ساختمان بانک و دیگری یک پاسگاه ژاندامری. او میگفت: اینها نشانگر آن است که اگر در ساختمانهای شهر در حد همین دو ساختمان از مصالح استفاده شده بود، تلفات بسیار کمتر از آنچه به وقوع پیوست، می بود. در چنین شرایطی فرح نیز از طبس دیدن کرد، بلافاصله به علّت دیدار او مسئولان مربوطه در منطقه به اقداماتی دست زده بودند. حسن اجارهدار از فریب و نیرنگ آنها که فقط جهت مشاهدة شهبانو فرح به ساخت تعدادی توالت فرنگی و حمام صحرایی و بعضی اقدامات بیارزش دیگر دست زده بودند، صحبت می کرد. این امکانات فقط برای چند ساعت برپا شده بودند و با بازگشت او همه چیز به فراموشی سپرده شده بود.
یکی از دانشجویان شیرازی به نام «داستان»، که پیش از این در ماجرای کوهنوردی از او نام بردم، در بازگشت از طبس بر اثر تصادف اتوبوس از دنیا رفت. به همین مناسبت با گروهی از دانشجویان دانشگاه تهران برای مراسم ختم او به شیراز رفتیم. در مراسم ختم حسن منتظر قائم[4] سخنرانی کرد و مراسم ختم او به مجلسی ضد رژیم شاه تبدیل شد و او بیمحابا به سلطنت و سیاستهای کشتار مردم و بیتوجّهی به سرنوشت آنان اعتراض نمود.
ماجرای طبس و سوءاستفادههایی که نظام شاه میخواست از آن بکند، نه تنها کمکی به آنها نکرد بلکه بیش از گذشته، ماهیّت ضدمردمی و فساد درونی آنها را آشکار کرد و مردمی را که از سراسر کشور برای کمکرسانی بسیج شده و به طبس رفته بودند، با واقعیّات نظام شاه بیشتر آشنا نمود.
هجرت تاریخی امام
امام تصمیم گرفتند عراق را ترک نمایند و دولت شریف امامی اعلام کرد امام در هر کشوری که بخواهد اقامت کند، بلامانع است.
اعتصاب کارمندان در بسیاری از شهرها ادامه دارد و دولت اعلام نمود که در نظر دارد به کارمندان اضافه حقوق و مسکن پرداخت نماید، امّا کارمندان اعلام کردند تا روز 15 مهر برای تأمین خواستهای خود به دولت مهلت میدهند.
در اعتراض به فشارهای دولت عراق بر امام، روز جمعه تهران شاهد راهپیمایی گستردهای در مناطق جنوبی شهر بود و روز پنجشنبه نیز بازار تهران در اعتصاب کامل به سر برد و شهر قم کاملاً تعطیل شد. امام عراق را ترک کردند و بعد از ظهر جمعه 13 مهر ماه وارد پاریس شدند.
در 15 مهر ماه قرار بود دانشگاهها اوّلین روز سال تحصیلی را آغاز کنند. شاه و همسرش در یک مراسم نمایشی در دانشگاه تهران شرکت کردند، امّا علیرغم این کلاسهای در در این دانشگاه و سایر دانشگاهها تشکیل نگردید. در هر صورت این جریان باعث شد دانشجویان از شهرستانها به تهران آمده و تشکیلات دانشجویی بار دیگر فعّال شود. اعتصابات کارمندی و کارگری هم هر روز گستردهتر میشود.
طی روزهای پس از 17 شهریور بیشتر روزها با تعدادی از دوستان به بهشتزهرا می رفتیم و در تشییع و تدفین جنازة شهدایی که به بهشتزهرا میآوردند شرکت میکردیم. در مقابل غسّالخانة بهشتزهرا هر روز تجمّع بزرگی وجود داشت و اینها افرادی بودند که یا بستگانشان شهید شده بودند و یا دوستان و همکاران شهدا بودند و یا کسانی بودند که برای بزرگداشت شهدا به آنجا آمده بودند. در مقابل غسّالخانه، محوطة مسقف بزرگی وجود داشت و در کنار یکی از پایههای فلزی آن بشکهای را قرار داده بودند و هر کسی که میخواست با جمعیّت سخن بگوید بر روی بشکه میایستاد.
با توجّه به شروع اعتصابات کارکنان دولت پس از 17 شهریور، نیروهای فرمانداری نظامی، وارد ادارات اعتصاب کننده میشدند و به کارکنان آن حمله میکردند. هر روز اجساد شهدا به بهشتزهرا منتقل میشد و پس از غسل و شستوشو و کفن شدن توسط جمعیّت تشییع و در قطعة 17 شهریور دفن میشد.
تجمّع مردم در مقابل غسّالخانه، خود وسیلهای برای آگاهی دادن بیشتر به مردم شده بود و اطّلاعیههای امام و سایر مطالبی که لازم بود به مردم رسانده شود، در آنجا خوانده و به اطّلاع آنان میرسید. سردمدار سخنرانی، در مقابل غسّالخانه، نیز با یک طلبة جوان پرشور بود که معمولاً در تجمّعات مختلف در خیابانهای تهران با شور و حرارت سخنرانی میکرد و سپس با لباس شخصی و با موتور دوستانش که در انتظارش بودند، از محل دور میشد.
با آغاز مهر ماه و گسترش اعتصابات کارگری و کارمندی و اضافه شدن تظاهرات دانشآموزی هر روز تعداد بیشتری شهید، به بهشتزهرا آورده میشد.
فرمانداری نظامی در اقدامی باور نکردنی اعلام کرد برای تحویل اجساد شهدا، خانوادههای آنان باید به ازای هر گلوله مبلغی جریمه پرداخت نمایند. این جریان موجب تأثّر شدید مردم شد.
در مقابل غسّالخانه، هر روز صحنهای تکان دهنده مشاهده میشد. در یکی از روزها جسد یک سرباز که اهل تهران بود را آوردند. هنوز لباس سربازی بر تن داشت. او مورد اصابت گلوله قرار گرفته و به شهادت رسیده بود. گفته میشد در پادگان باغشاه، هنگامی که «خسروداد»، فرماندة هوانیروز، که از سردمداران کشتار مردم بود، سوار هلیکوپتر میشود و از زمین بر میخیزد، این سرباز فداکار به سوی هلیکوپتر او شلیک میکند، امّا با وجود اینکه تیراندازی موجب سقوط هلیکوپتر میشود، خسروداد جان سالم به در میبرد و نگهبانان نیز به سوی سرباز شلیک میکنند و او شهادت می رسد. جسد این سرباز که از چهرهاش نور میبارید و همچون اسطورهای افسانهای از فداکاری و قهرمانی به نظر میرسید، ساکت و خموش بر روی برانکارد آرمیده بود تا برای غسل به داخل غسّالخانه برده شود. تأسّف همة حاضران برانگیخته شده بود و اشک از چشمان بسیاری از آنان جاری بود. وی پس از غسل و کفن با تشییع جنازة باشکوهی به خاک سپرده شد.
یکی از روزهای دیگر ناگهان مرد میانسالی از غسّالخانه بیرون آمد و در حالی که بر سر و صورت خود میزد و به خود میپیچید، در گوشهای در کنار دیوار نشست. عدّهای به دور او ریختند و از او خواستند که علّت ناراحتی خود را بگوید. او با کمک جمعیّت روی بشکه ایستاد و در حالی که سعی میکرد جلوی گریة خود را بگیرد، گفت: «من برای اینکه بتوانم در مراسم غسل و کفن شهیدان مشارکت داشته باشم و از این ثواب عظیم محروم نشوم هر روز به اینجا میآیم، امّا الان وقتی بر سر جسد یکی از شهدا رفتم تا او را برای غسل آماده کنم و پتویی را که بر روی او کشیده شده بود کنار زدم دیدم که جسد متعلّق به برادر خودم است». و سپس نالة او و جمعیّت همراه هم به آسمان برخاست.
خیابانهای تهران شاهد به شهادت رسیدن جوانان غیوری بود که تظاهرات کرده و به دست دژخیمان شاه به شهادت و خون گرم آسفالت آنها را خونین کرده بود. معمولاً پس از انتقال هر شهید، محل شهادت او گلباران میشد و جمعیّت در اطراف آن تجمّع میکرد و گاهی انسان دلسوختهای دستان خود را به خون شهیدی آغشته کرده و نقش پنج انگشت و کف دست خود را بر دیوارهای اطراف میزد. درختان اطراف خیابان آزادی و انقلاب، به یقین، از خون جاری شهیدان که به پای آنها ریخته شد، سیراب شدهاند تا شاهد صادق و گواه شهادت مظلومانة این فداکاری بزرگ باشند.
با رسیدن 24 مهر ماه، مردم تهران خود را آمادة برگزاری اربعین شهیدان عزیز خود کردند. شب اربعین شهدای هفده شهریور در خانة یکی از دوستان حسن اجارهدار مهمان بودیم و قرار شد شب را نیز همانجا بمانیم و فردا با صاحبخانه، که یک مرد میانسال و از بازاریان تهران بود، اعلامیّههای امام را به بهشتزهرا منتقل کنیم.
در اوّلین ساعات بامداد ماشین بنزی را به در خانه آوردند و چند گونی اعلامیّه در صندوق عقب آن گذاشتند. خانوادة این فرد هم سوار شدند و به بهشتزهرا رفتیم. جمعیّت عظیمی با وسایل مختلف عازم آنجا بودند تا در مراسم شرکت نمایند. سخنران مراسم بهشتزهرا، آیتالله بهشتی بود. ایشان بیان کرد که ملّت ما بیدار شده است و اگر ما و رهبران انقلاب به شهادت برسیم، مردم راه خود را تشخیص دادهاند و آن را ادامه خواهند داد، سخنرانی انقلابی ایشان، روحیّهای دوباره به مردم بخشید و آنها را برای تداوم انقلاب و حضور گسترده در صحنه آماده نمود.

شهید راه خوب
قطعة 17 شهریور پر از جمعیّت بود. سنگ قبر شهدا تازه نصب شده بود. بر روی بیشتر سنگها ـ که ظاهر سادهای هم داشت ـ جز نامی از شهید چیز دیگری مشاهده نمیشد. علّت آن جلوگیری فرمانداری نظامی از نوشتن مطالب دیگر بود. در بین آنها سنگ قبری بیشتر از بقیّه مورد توجّه قرار داشت. به آنجا رفتیم. تعداد کثیری از مردم بر گرد آن جمع شده بودند. پیرمردی روستایی بالای سر قبر نشسته بود و با گریه و حسرت فاتحه میخواند و از عظمت صاحب قبر سخن میگفت. روی سنگ قبر که فقط سنگی بینام و نشان بود بدون هیچ نوشتة حک شدهای، صاحب معرفتی با تکة زغالی نوشته بود: «شهید راه خوب!» این جمله به شدّت تکانم داد. آنجا قبر سرباز فداکاری بود که روز 17 شهریور، همانند حرّ بر زن و کودک حاضر در مقابل خود آتش نگشوده بود و افسری که فرماندهی آنها را به عهده داشت را به شهادت رسانده بود. گفته میشد این سرباز فداکار اهل تبریز بوده است.
عصر شهادت
مدّتی بر سر تربت پاک او ایستادم و به گفتوگوهای مردم دربارة او گوش دادم. هر کسی به زبانی او را تحسین میکرد. ناگهان اعلام شد قرار است مادر او صحبت کند. بشکهای در نزدیکی قبر بود. نزدیکانش او را کمک کردند تا بر بشکه ایستاد. مادر پیر آن شهید گرانقدر با لهجة غلیظ آذری شروع به صحبت کرد. سخنان خالصانة او که به شهادت فرزندش افتخار میکرد و از اینکه فرزندش بر مردم آتش نگشوده و موجب سرافکندگی او نشده به خود میبالید، سخنان او جمعیّت را به شدّت منقلب کرد. عصر جدیدی در زندگی انسانها آغاز شده بود، «عصر شهادت» و «عصر افتخار به شهادت» و این پیرزن داغدار و فرزند جوانش، طلایهداران آن بودند و آیا شاه و حامیان جهانخوار او میتوانستند این را درک کنند یا نه؟ که جواب آن یقیناً منفی و شاید جزو محالات است که آنان چشم عبرت بین داشته باشند. اِنًهم عَنِ السًَمعِ لَمَعزولون.
پس از پایان مراسم، با توجّه به اینکه آن زمان تنها جادة موجود بین بهشتزهرا و تهران جادة قدیم قم ـ تهران بود، جمعیّت، که تخمین زده میشد در حدود یک میلیون نفر باشند، به سمت تهران حرکت کردند و شعارها دوباره شروع شد و در حقیقت این جمعیّت عظیم، حکومت نظامی را زیر قدمهای خود له و به سخره گرفتند.
جمعیّت باید تا تهران حدود 15 کیلومتر را طی میکرد و این فرصتی طلایی و بینظیر بود. اربعین شهدای میدان شهدا دوباره روحیّة مردم را تقویت نمود و آنان را برای تداوم انقلاب آماده ساخت. به علّت تاول زدن پا و ناراحتی حاصل از آن، بهدنبال پیدا کردن وسیلهای بودم که خود را به تهران برسانم، امّا با دیدن خانمی که هیکل درشتی داشت و کودک خود را در بغل گرفته بود و در حالی که یک پای او میلنگید طی طریق میکرد و با شور و هیجان مشغول شعار دادن بود، از خود شرمنده شدم.
خروش سراسری دانشجویان
اوّلین روز آبانماه، مصادف با اوّلین سالگرد به شهادت رسیدن حاجآقا مصطفی خمینی بود. تظاهرات بسیار گستردهای در دانشگاه ملّی برگزار شد. شمار دانشجویان حاضر در این تظاهرات اعجابانگیز بود. این دانشگاه که وقتی در سال 53 وارد آنجا شدیم، یکی از مفتضحترین دانشگاههای ایران بود، در حال حاضر صدها دانشجوی دختر با چادر و حجاب اسلامی در تظاهرات و تجمّعات آن شرکتکرده بودند. گارد هم صلاح نمیدید اقدامی کند.
شعار «مرگ بر شاه» و «درود بر خمینی» فضای دانشگاه را پر کرده بود و با نزدیک شدن ظهر، در مقابل محوطة کتابخانة دانشگاه نماز جماعت برگزار شد.
اخبار رسیده نیز حاکی از تظاهرات گسترده در سایر دانشگاههای شهر تهران بود. دانشآموزان نیز در نقاط مختلف شهر تظاهرات کرده بودند.
در بعضی تجمّعات در دانشگاهها، نوارهای سخنرانی امام پخش میشد و جمعیّتهای عظیم شرکت کننده چون یک سروش غیبی به آن گوش میسپردند. مردم چون انسانهایی که از خواب برخاستهاند، در برابر اخبار و رویدادها بسیار حسّاس بودند و سخنان امام را با حرص و ولع گوش میدادند. گوشها برای شنیدن و چشمها برای دیدن باز شده بود و این در تاریخ کمتر اتّفاق می افتد. در دانشگاه ملّی کلاسهای سیاسی برای مردم گذاشته شد و شماری از دانشجویان ادارة این کلاسها را به عهده گرفتند. استقبال آنچنان گسترده بود که امکان برگزاری کلاس برای همة متقاضیان وجود نداشت.
در کلاسها از دختران و پسران جوان، که هیجان انقلابی بودن از تمام وجودشان میبارید، تا پیرزنانی که آمده بودند تا جان تشنة خود را سیراب سازند و از آنچه در جامعه میگذرد مطّلع شوند، شرکت میکردند.
آنان در کلاس از مسائل مختلف سؤال میکردند به صورتی که انسان در میماند. گویا آنها میخواستند پاسخ بیاطّلاعی حاصل از خفقان چند ده ساله را طی مدّت کوتاهی بیابند و حال که بیدار شدهاند ظلمی را که با سانسور و خفقان و سرکوب در حق آنان شده است، با سرعت جبران نمایند.
ارتباط اعجابانگیزی بین تودههای مردم و دانشگاه بر قرار شده است، توطئههای چند ده ساله نیز رنگ باخته است.
دانشگاه تهران محل تجمّع روزانة مردم شده و هر لحظه جلسات متعدّدی در نقاط مختلف آن برپاست و در و دیوار دانشگاهها، بخصوص دانشگاه تهران، پر از اطّلاعیه است. در همین زمان، یکی از کتابفروشیهای مقابل دانشگاه تهران از این فرصت استفاده و کتابهای دکتر شریعتی را با چاپهای بسیار ضعیف و در تیراژهای بسیار بالا چاپ کرد. هر روز صف بسیار طولانی برای خرید کتابهای دکتر مقابل این کتابفروشی تشکیل میشد. بعضی از دوستان معتقد بودند این کار کاملاً فرصتطلبانه و سودجویانه است. لذا موجب شد با وجود نیاز به بعضی کتابها، از آن کتابفروشی خرید نکنم.
از دیگر اقدامات دانشجویان عرضه و فروش کتابهای اسلامی و انقلابی به مردم تشنه بود. مثلاً منوچهر ابراهیمی یکی از دوستان دانشکده،روزانه، کارتون بزرگی پر از کتاب را ـ برای فروش ـ به مقابل دانشگاه تهران میبرد و به عنوان یک فعّالیّت سیاسی، کتاب را در کنار خیابان انقلاب میچید و به مشتریان عرضه میکرد. بسیاری از کتابها با نامهای مستعار نویسنده تجدید چاپ شده بود. از جمله کتاب «ولایت فقیه امام» به نام: «نامهای از امام» و با نام مستعار «امام کاشفالعظاء».
گروههای چپ نیز در این زمینه بسیار فعّال بودند. مجید- م که برادر یکی از رهبران سازمان مجاهدین بود و پیش از این از او یاد شد با یک موتور گازی به فروش کتابهای مارکسیستی از جمله کتاب کاپیتال مارکس میپرداخت. چند بار با او به گفتوگو نشستم، امّا کاملاً جذب افکار مارکسیستی شده بود. حتّی یک شب به خوابگاه آنها رفتم تا شاید اگر زمینهای وجود داشته باشد باز با او صحبت کنم و راه بازگشت او را هموار کنم. امّا در خوابگاه متوجّه شدم موقع معرفی من به دوستانش به رمز گفت: «او ازهمشهریان من است» که بلافاصله با توجّه به آگاهی که از فرهنگ محاورهای این گروهها داشتم، متوجّه شدم مقصودش این است: «او قابل اعتماد نیست. در مقابلش حرفی نزنید.» دلیل این برداشت من هم این بود که به افرادی که مارکسیست و جزو تشکیلاتشان بودند، «رفیق» میگفتند. حدس من کاملاً درست بود. آنها حتّی کلامی در مقابل من نگفتند و تا زمانی که من در اتاقشان بودم کاملاً سکوت کردند.
او مطلبی را دربارة یک دختر عضو سازمان پیکار که خود او نیز عضو همین سازمان بود، برایم تعریف کرد که از جهت نشان دادن شخصیّت خودش برایم جالبتوجّه بود. او بیان کرد آن دختر هنگام عبور از خیابان تصادف کرد و کشته شد و خودش نیز شاهد کشته شدن او بوده است. این مطلب را آنچنان با بیتفاوتی تعریف میکرد که دهانم از تعجّب باز مانده بود و تازه متوجّه شدم که انسانی که به دین و خدا پشت میکند کارش به کجا میکشد و تا چه حد عواطف بشری نیز در وجود او از بین میرود.
با ورود دانشآموزان دبیرستانی و نیز دورة راهنمایی به صحنة انقلاب، دانشآموزانی که عادت کرده بودند منظّم و ساکت و خموش در سر کلاسها حضور یابند، اینک با تبدیل تظاهرات و راهپیمایی به یک هنجار اجتماعی پذیرفته شده از جانب خانوادهها و اجتماع، روزها به این امر میپرداختند و معمولاً از تمام نقاط شهر تهران به سمت دانشگاه تهران حرکت میکردند. نوجوانانی که تا دیروز یک زندگی بسته داشتند، حال دنیای جدیدی پیدا کرده بودند، دنیایی که انقلاب برای آنان به وجود آورده بود. ذهنهای باز، روحهای بزرگ و رها از منیّت و شخصیّتهای جدید و از همه بالاتر، پذیرش چنین شخصیّتی از جانب خانوادهها و اجتماع و فرهنگ عمومی و همچنین تأیید آن توسط یک مرجع بزرگ دینی، یک نوع هماهنگی فرهنگی، دینی و سیاسی و اجتماعی و خانوادگی به وجود آورده بود. حتّی تفاوت و جدایی نسلها که تا یک سال قبل، بهشدّت، به چشم میخورد و نسلهای گذشته را از نسل جوان جدا ساخته بود و آرمانها و آرزوهای دیگری بر ذهن نسل جدید حاکم کرده بود، از میان رفته بود. کودک، نوجوان، جوان، میانسال، پیر، زن و مرد، همه به دنبال یک هدف بودند و این چیزی است که در تاریخ یک ملّت کمتر پیش میآید.
[1]. صحیفة نور، ج 2، ص 97.
[2]. این قضیه کاملاً مسجل است و از آن پس اویسی به عنوان جلاد جمعة سیاه مشهور شد. اویسی در 15 خرداد نیز فرماندة لشکر یک گارد و مأمور سرکوب و قلع و قمع تظاهرکنندگان تهران بوده است. (ارتشبد فردوست، ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، ص 511).
[3]. این خانم «صدیقه مدیری» نام داشت و پس از چهار ماه بستری بودن، به شهادت رسید. ر.ک. به: روزنامة کیهان، 24 دی 57، شمارة 10912 ص 8.
[4]. حسن منتظر قائم از نویسندگان دلسوز و انقلابی بود که در روزنامة کیهان پس از انقلاب قلم میزد. او برادر مرحوم شهید محمّد منتظر قائم فرماندة سپاه یزد بود که در حادثة طبس به شهادت رسید. حسن نیز سرنوشتی چون مرحوم داستان داشت و در مسیر یزد ـ تهران همراه اعضای خانواده خود در سانحة رانندگی از دنیا رفت.